دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

اطلاعیــــــــــــــــــــــــه....اطلاعــــــــــــــــــــــــــیه

سلام دوستای گلم آرزومند آرزوهای قشنگتون هستم و امیدوارم هیچوقت اشکی از سر ناراحتی نریزید.... دوستان با همفکری باران عزیزم دوست و خواهرگلم تصمیم گرفتیم یه گروه وایبری مخصوص خانمای باردار و مامانایی که نی نی چن ماهه تا پنج شش ساله دارن بزنیم تا بتونیم از اطلاعات هم بهره ببریم... منو که تقریبا و تاحدودی میشناسیدم واگر اعتماد دارید بیاید خصوصی شماره بذارید و برای تشکیل این گروه کمکمون کنید.... تاکید میکنم خانمای باردار و مامانایی که نی نی های چن ماهه تا پنج شش ساله دارن... هرگز کاری نمیکنم که درحق کسی نامردی بشه و از اعتمادتونم خیلی خوشحال میشم و مطمینم میتونیم مث چن تاخواهر کنارهم از اطلاعات هم استفاده کنیم.... خصوصی پیام ب...
30 فروردين 1394

سالروز عقد من و عشقم

هیچ اتفاقی در دنیا مهمتر از انتخاب یک همسفر بریا بقیه عمرنیست...عزیزم و همسفردایمی من سالگرد یکی شدنمان مبارک 26 فروردین سال 90 ساعت 16محضر قرار داشتیم و همونجا من و عشقم برای همیشه پیوند بستیم و دلامون یکی شد و اگه خدا بخواد تا آخر عمرمون باهمیم و شکرمیکنم خدارو برای داشتن همچین همسری...شکرت خدا که لطفت رو در حقم تمام کردی... مخصوصا امسال خیلی فرق داره با سالهای گذشته...امسال چهار نفریم  و هرسال درحسرت فرزند بودم و خدا امسال برامون دو تافرشته فرستاده خدایا بی نهایت شکرت این یعنی نهایت خوشبختی....این یعنی بهترین هایی که میتونست اتفاق بیفته و الان من و همسرم خودمون رو تو اوج میبینیم و ازاینکه خدا لایقمون ...
25 فروردين 1394

معاینه و کنترل نوزدهم فروردین

سلام به روی ماه دوستای گلم من اومدم خداروشکر حال فسقلاو خودمم خوبه ...امیدوارم حال همه ی شماهم خوب باشه انشالله روزا همینطور میان و میرنو شکرخدا منم پنج ماهم روتموم کردم و  ماه ششم رو شروع کردم به امید خدا دعام کند این چن ماه اخرم همینطوری سپری کنیم و به مشکل نخوریم شکرخدا تا الانش خیلی خوب بودهمه چی جز یکی دوبار درد خفیف شکم و گلاب به روتون تکرر که امونم رو بریده همه چی خوب بوده.... نوزده فروردین وقت دکتر داشتم که باید سونوگرافی رو میبردم مطب که خانم دکترببینن...روزچهارشنبه بود باهمسری اس دادیم و قرار شدکه عصری بریم یه چن قلم خرت پرت نی نی هارو بخریم و بعدش بریم مطب...همسری سرساعت رسیدن با سه تا از همکاراشون که یکیش به تاز...
23 فروردين 1394

سونوی هفته ی بیستم....دکترجمسا

سلام من اومــــــــــــــــــــدم دوستای گلم مامانا و دخمل پسرای گل خوبین؟خداروشکر سیزده بدر نوروز رو به خوبی وخوشی سپری کردید انشالله من و فرشته هامم خوبیم شکرخدا زیاد وقت ندارم خلاصه وار مینویسم و میرم بالاخره بع 17-18 رو تعطیلات همسری از شنبه رفتن سر کار ومنم دیگه تنها شدم البته با وجور وروجکای قشنگم کمتر تنهایی روم اثرمیذاره..پنجشنبه سیزده بدر رو رفتیم باغ عمه اینا و کلی خوش گذشت و تا شب ساعت 12 باغ بودیم و بعد برگشتیم خونه هامون...جمعه هم همسری کنارم بود و روز اخرتعطیلی بودکه پیشم میموند....حالا دیگه روز از نو روزی از نو...برای شنبه وقت سونوگرافی داشتم و طبق گفته ی دکترم خانم دکتر نان بخش باید میرفتم سونوگرافی دکتر جمسا...
16 فروردين 1394

سال نـــــــــــــــــــو مبـــــــــــــــــارک...اولین پست سال جدید

سلام دوستای گلم سال نوی همگی مبارک انشالله سال خوبی داشته باشید پرخیروبرکت پرازشادی و سلامتی و دلخوشی امروز که مینویسم 4 فروردین هستش... چن روزه میخوام بنویسم که واقعا حوصلشو ندارم یاهم که درگیر مهمونی هستم از روزجمعه مینویسم...صبح ساعت10 اینابود رفتیم سرخاک باغ رضوان اولش سرخاک دایی خدابیامرزم....بعدش پدربزرگام و دوستم رویاکه خدا همگیشون رو بیامرزه..برگشتیم رفتیم خرید چن تایی خرت پرت داشتیم باید میخریدیم...ماهی هم سرراه خریدیم و وسایل که برای خونه مامانی رو خریده بودیم رو سرراه دادیم و اومدیم سیب زمینی تنوری خریدیم و اومدیم خونه نوش جان کردیم با همسری...شوشو رفتش آرایشگاه و منم خونه رو جاروی حسابی و نهایی کشیدم و شوشو اومد...
4 فروردين 1394

معاینه ی ماه چهارم93.12.19

ســـــــــــــــــــلام به روی ماه همه دوست جونیای گلم من و نی نی ها حالمون خوبه امیدوارم همگی شما هم خوب باشید و یه دنیا خوشی وخوشبختی قلقلکتون بده جونم براتون بگه 19 اسفندوقت دکترداشتم...باید نتیجه سونوگرافی رو میبردم مطب معاینه میشدم....صبح همون روز من چن دیقه ای بود از خواب بیدارشدم و زنگ خونه به صدا در اومدو دیدم که مامانمه کلی ذوق کردم قراربودبیاد لحافم رو بدوزیم اما مطمین نبودم از اومدنش...مث همیشه نون سنگک داغ به دست داشت اومدباهم صبحونه خوردیم و مامانم گفت الناز پامیشم خونه رو جارواینابکشم نمیذاشتم اما بعد دیدم میگه فرداپسفرداهم خونه نیستی چون شوهرت خونه نیست پنجشنبه که میرید خونه بذارخونت مرتب باشه...پاشدیم یه دستی به سرو روی خ...
21 اسفند 1393

خــــدایا...

ســـــــــــــــــــــــــلام دوستای گلم و نی نی های نازشون خداجونم  بی مقدمه مینویسم... یکم پیش همینطوری کلی فکروخیال میکردم یهو به اینجا رسیدم...که خدا چقد برای من معجزه کرد و محبتش و بزرگیش رو در حق من و شوهرم و حانوادم که انقد نگرانم بودن تمام کرد....خدا  خیلـــــــــــی بزرگتر از این حرفاست همه مون میدونیم...اما شاید من تابه این سنم اینهمه درکش نکرده بودم...خدا یه بار معجزه کرد و درست وقتیکه هیچ انتظاری نداشتم و یکی از یزرگترین غمای دنیا تو سینمون بود (داییم فوت شده بود)جگرگوشه ام رو تودلم گذاشت....رفته بودم سونوگرافی برای تشخیص اینکه قلب تشکیل شده یانه یاکلی استرس رفتم و یه خبر شگفت انگیز شنیدم و فشارم رفت تا 14....
16 اسفند 1393

آخرین سونوی ماه چهارم...14اسفند

سلام دوستای گلم دلتون شاد و لبتون خندون انشالله بگم از خودم براتون سیزدهم یعنی چهارشنبه وقت سونوگرافی داشتم چون فهمیدم پنجشنبه شوشو ارومیه هستن برای چهاردهم وقت گرفتم خواستم صبح رفتنی منو بذاره جایی که قراره برم برای سونوگرافی....صبح همسری رفت شرکت و اومد به منشی زنگیدم گفت ساعت 11ا.12اینجاباش...دیگه فهمیدم باشوشونمیتونم بمر چون شوشو  ساعت 10اینامیره...به خواهرش زنگید که خونه ی مامانش بود متوجه شدیم شوهرش که شهرستان بوده اومده  رفتن خونشون...بعد من با زن عموم حرف زدم گفت اگه بالیلا کاری نداره لیلا بیاد باهم بریم چون شوهرم اصلا راضی نبودتنهاببرم میگفت نگرانت میشم....خلاصه ساعت11لیلارسید و یازده و نیم ماراه افتاده بودیم......
15 اسفند 1393

یه خبـــــــــــــــــــــــر توپ

سلام .....سلام........سلام  من اومدم.... امیدوارم آخرین روزهای امسالم به خوبی و خوشی سپری کنید و دلتون پر باشه ازشادی و سرزندگی...الهی آمین سه شنبه پنج اسفند رفتم خونه ی دخترخاله سمیه دیدن نیلسو وای خدا چقد نازشده خداحفظش کنه همسری بردوخودش اومد دنبالم...عصراومدیم خونه یکم استراحت کردیم و شب شوشو دید خیلی بیحالم رفتیم بیرون شام بیرون مهمون شوشوشدیم و رفتیم خونه ی مامانم... چهارشنبه کارزیادی تو خونه نداشتم یه کوچولو خونه رو مرتب کردم و شوشوکه قراربود پنج و ده دقیقه برسه خونه نیم ساعت قبلش لیلا به گوشیم زنگ زد گفت که شوهرم میره شهرستان و مامانم ایناهم رفتن شهرستان مراسم چهلم یکی از اقوام میخوام شب بیام خونه ی شما منم گفتم...
8 اسفند 1393

هرچی نوشته بودم پرید

سلام دوستای گلم ای خدااااااااااا دوساعت نوشتم بعدش همش پرید دلم میخواد گریه کنم.... از این نوشتم که امروز بخاطر برف و بسته بودن راهها همسری تعطیل بود و خونه پیشم موند و فردا میره و شب ماموریته...ازاینکه میخوایم بریم لباس نی نی بخریم اما دودلم که برم یا نه؟!ازاینکه دیروز غروب پرده هایی که داده بودیم شستشو و اتو نصب کردیم و شب رفتیم سیب زمینی کبابی که من عاشقشم رو خوردیم و حسابی گشتیم بااینکه بدجوری برف میومد ...اما همش پرید 
2 اسفند 1393