دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خیلی خستممم ...اواسط هفت ماهگی خوشکلام

سلام  من و دوقلوهام خوبید امیدوارم شماهم خوب باشید دیگه این اوج فاجعست  اینهمه عجله داشته باشی و خسته باشی ولی همینکه میخوای اخرین خط پستت روئ بنویسی و پروندتو ببندی دستت بخوره همه نوشته هات پاک بشن ای خدااااا تا چن لحظه پیش ایدین گلی خواب بود....هرجفتشون رو مامانم به زور خوابوند وای خدا میدونه اگه مامانم نبود الان ده بار مرده بودم واقعا کم میاوردم... از شیرینیکاری های جدید گل پسرو گل دخترم: ایدین قشنگم دیگه حالا کاملا خودش برمیگرده و رودستاش وامیسته..(4-3بهمن شروع) و چیزی نمونده بخواد چهاردست و پابره....سلناز ولی کاملا نیمتونه...عوضش سلناز خیلی واضح میگه:مـــــــامــــــــــــا....ب..ب............ایدینم صداهای خاصی ...
7 بهمن 1394

این روزای ما

سلام مامانای گل و نی نی های ناز امیدوارم خوب باشید و منم دعا کنید این چن هفته هم خوب و خوش بگذره.... چن روز بود هوای ارومیه افتضاح گرم بود...اصلا هوا جریان نداشت و منم دست و پاهام خارش شروعکرده بودن رفتم دکتر شربت دادن و هرشب یه قاشق میخورم و بخاطر غفونتم سفالکسین میخورم....از دیشب یه مقدار هوا بهتر شده و منم حالم بهتره...زنـــــــــــدگیه دیکه جمعه صبح همسری گفت پاشو دوش بگیریم بریم بیمارستان دیدم اصلا نا ندارم برم بیرون گرمابهم بخوره از هوش میرم.....ساعت شش رفتیم یه ماشین شارژی بریا بردیای قشنگمون خریدیم ورفیتم بیمارستان وای نی نی چقد عوض شده بود صورتتش کلا پفش رفته بود  وشده بود یه نی نی دیگه...نتونستم بوسش کنم چون تو گهو...
14 تير 1394

حال من خوب است اما تو باور نکن...

سلام خدمت همه مامانای گل دوستای خوبی که تواین مدت من نبودم و نگرانم بودن و جویای حالم....خداروشکربخاطر داتشن دوستای گلی مث شما نماز روزه هاتون قبول درگاه حق و از خدا میخوام هرکی هر حاجتی تودلش داره جواب یگره تو این ماه عزیز... تواین مدت که من نبودم خیلی اتفاقا افتاد ....خیلی هم که نه تنوع داشته باشه ها نه فقط چون سختم بود و اذیت شدم میگم خیلی.... سعی میکنم سریع و خلاصه وار همه چیو بگم و شمارو از حال خودم باخبر کنم یادتون باشه رفته بودم ازمایش و لیوان گلوکز رو خورده بودم و منتظر نتیجه بودم.....عصرشم رفتم سونو و عکس  سونورو دادم.....سه شنبه ی همون هفته باید نتایج رو برای دکترم میبردم و جواب میگرفتم....نتیجه رو که باهمسری دی...
4 تير 1394

شروع هشت ماهگی فرشته هام

سلام دوستای مهربونم.... امیدوارم خوب باشیدو دلاتون شادباشه....   ســــــــــــــــــلام نفسای مامان شروع هشت ماهگیتون مبارک فرشته های اسمونی من الهی فدای وجود مهربونتون بشم که این هفت ماه رو دوام آوردید و به مامانی اصلا سختی ندادید و اذیتش نکردید الهی که این زمان باقیمانده رو هم به خوبی و خوشی که شروع کردیم به خوبی و خوشی به پایان برسونیم و بموقع بیاید بغل مامانیتون...دلمون براتون یه ذره شده نفسای من... هفدهم که رفته بودم دکتر گفتم که برام سونو و آزمایش نوشتن...جمعه شب بابایی دفترچه و وسایلش رو اماده کرد که شنبه صبح بره ازمایش چکاپش ر وبده یهو گفتم ازمایش ازمایشه دیگه منم میام تو بیمارستان آزمایشم رو میدم گفت باشه.....
24 خرداد 1394

اواخر ماه هفتم

ســـــلام  به همه مامانای مهـــــــــــربون سلام به همه دوستای گلم که منتظرن..یه ماه...چن ماه....چن سال سلام به دوستای عزیزم که قراره یه مدت دیگه مامان بشن.. خلاصه این بهترین حس دنیارو برای همتون ارزو میکنم...لحظه ای که حواستون نیست و یهو زیر دلتون....توشکتون ضربه ای رو حس مکینید و بعد هرچی فکروخیال دارید فراموش میکنید و دست میکشید به شکمتون و ثانیه ها دقیقه ها منتظر میشید برای ضربه یا لگدهای بعدی...که بعدشم نی نی نازمیکنه و شما کاملا ضایع میشید... یا به باباییش میگین بدوبیا زد زد زد...بعد بابا هی گوششو میچسبونه هی دست میذاره که شاید یه چیزی رو حس کنه میبینه نخیر گل پسر گل دخملی ناز کرده و مث مامانش لجباز تشریف داره خد...
12 خرداد 1394
1