دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من و معجزه ی دیگه ای از خدا

سلام دوستای گلم با دعاهای شما دوستای گلم بالاخره منم مادر شدم امروز صبح ساعت5:45 بیست نهم آذر 93 بی بی چکم بعد بدرقه ی همسری مثبت شد اولش خط دوم کمرنگ افتاد باورم نمیشدیه دودیقه بعد یکم پررنگتر شد باورم نمیشد دل تو دلم نبود اما از طرفی هم باروم نمیشد...بی بی چک رو باخودم اوردم.....برای همسری اس فرستادم که برایا ولین بار بی بی چکم مثبت شده اما چون کمرنگ بود باورنداشتم بهش گفتم اگه منفی بود قول بده ناراحت نشی  و همسری گفت امیدت به خدا و سپردم که چن تا بی بی چک بخره بیاره دوباره تست کنم... چن تا عکس گرفتم و برای باران و فریبا جونم فرستادم چون باران که تازه زایمان کرده و فریبا که اخرای بارداریشه اطلاعاتشون رو لازم داشتم....ب...
30 آذر 1393

دایی مهربونم پرکشید

سلام دوستای گلم  دایی عزیزتر ازجونم 19 آذر همه مون رو داغ دار کرد و رفت همون شب ماخونه مادرشوهرم بودیم چون میدونستم صبح بابام سردرد داشت ساعت 11 اینابود یه سررفتیم خونه ی مامانم یه ربع بیست دیقه ای نشستیم و به شوشو گفتم پاشیم بریم دیرمون شد... اومدیم خونه یکم بعدش پسرداییم زنگ زده به بابام و جریان رو گفته و مامان بابام خودشون رو رسوندن خونه ی داییم...ازیکم بعدش به من زنگ زدن من متوجه نشدم و بعدشم که خوابیدم ساعت یه ربع به دو دیدم گوشی همسری زنگ میخوره قبلشم گوشی خودم زنگ خورده بودمنتهی سایلنت بود هیچی نفهمیده بودم.بازنگ گوشی همسری بیدارشدم اومدم هال دیدم النازه زن داداشم یاخدا چی شده؟سلام و احوالپرسی....بعدش گفتم الناز الان ...
24 آذر 1393

دست از پا درازتر برگشتم

ســلام زیاد روبه راه نیستم و میشه گفت دپرسم دیروز ساعت شش و نیم راه افتادیم رفتیم سمت مطب ...قبل هفت مطب بودیم وای خدا چقدشلوغ بود چقدرپیج کننده بودنه جا برای نشستن بود نه برای ایستادن...من تا بگم اسمم رو منشی بنویسه به شوشو گفتم جاپیداکن بشین منم میام...یه چن دیقه طول کشید اسمم رو نوشتن و نشستیم ساعت نه شدومن هنوز کنارشوشو نشسته بودم ومنتظربودم اسمم رو صداکنن...خلاصه صدام کردن رفتم مبلغ سونورو پرداخت کردم شماره گرفتم رفتم داخل اتاق.یه چن دیقه ای هم اونجا معطل شدم...خلاصه رفتم رو تخت و خانم دکتر اومدن داخل و سونوگرافی شدم...متاسفانه اونی رو نشنیدم که باید...دکترگفت تخمدانات خیلی مقاومن امپول سایزشون رو تغییرنداده....ودوباره جمله ی تکرا...
9 آذر 1393

یه روز دیگه

سلام من دوباره اومدم دیروزهفتم آذر بالاخره مرثیه ی منزل مادر شوهرم تموم شد  صبح ساعت هشت و نیم بیدارشدیم من دوش گرفتم و صبحانه رو رفتیم خونه ی مادرشوهرم و بعدصبحانه ریزه کاری هایی بود که منو لیلا انجام دادیم و یگی دوتا از همسایه ها با مادرشوهری اش نذری رو میپزوندن....خداقبول کنه....یکم بالیلا خواهرشوهرم نشستیم حرف زدیم این چن روز خیلی صمیمی شدیم چون هیچوقت حرف دلمون رو بهم نزده بودیم و همیشه جاریم بین مارو بهم میزد و دل خوشی از هم نداشتیم خلاصه نهارخوردیم وبعدش خانما یکی یکی سررسیدن شوشو رو فرستادم آرایشگا و بعدش حموم و بعدش رفته بود پیش بابام و عصرم که خانما همه رفتن منو لیلا پاشیدم خونه رو تمیز کردیم و ظرف و ظروفارو جم و جورک...
8 آذر 1393

یه دوره درمان دیگه

سلام دوستای گلم ایشالا که حالتون خوبه و زندگی بر وفق مراد از دیشب هی میخوام بنویسم اما تنبلی میکنم...بلاخره الان گفتم قبل حموم یه چن خطی بنویسم و به کارام برسم... من این ماه با پروژسترون پریود شدم و روز هفتم آمپول گونالم روزدم و طبق فرموده ی خانم دکتر روز دهم رفتم سونوگرافی...ازشنبه هم که خونه ی مادر شوهرم مرثیه و روضه خونی هستش یکشنبه بعد مرثیه ساعت شش همسری اومد دنبالم و راه افتادیم سمت مطب...دل تو دلم نبود....تاساعت هشت منتظربودیم و بعدش رفتم داخل...خانم دکتر اومدن و سونوگرافی کردن گفتن چن ساله بچه میخوای؟چرا آی وی اف نمیکنی؟گفتم دوسال و چن ماهی میشه که منتظریم گفتن پس فعلا فرصت هست و میشه با ای یو ای نتیجه گرفت بااین فولیکولای ...
4 آذر 1393

بالاخره اومدم...

سلام من اومدم دوستای گلم ببخشید انگاری نگرانتون کردم واقعا عذرمیخوام مرسی ازتون که انقد خوبید... دلیل نبودنم...؟؟؟یه15.20روزی میشه که برای گوشیم بسته اینترنت خریدم و این بارکه که شارز مودم خونه تموم شد تصمیم گرفتم دیگه نت خونه رو شارژ نکنم عوضش باهمون گوشیم ور برم...براهمین دیگه لپ تاب رو فقط برای دیدن فیلمای خانوادگی اینا بازمیکردم و باگوشی حوصله ی وب نوشتن و خوندن رو هم نداشتم...این از این خودم حالم بدک نیس..همون النازم یه روز شادم یه روز به شدت دپرس میپذره دیگه....حال دایی جونمم راستش زیاد خبرن میگیرم تا خانواده رو بیشتر ناراحت نکنم اما از بیمارستان مرخصش کردن  چون دکترا اعتصاب داشتن گفتن که هزینه رو دوبرابر میگیرن و درکل...
30 آبان 1393

خبـــــــر خوش

سلام دوستای گلم من اومدم اما با جواب منفی...عادت دارم...ناراحت من نشید دیگه یادگرفتم بغضمو قورت بدم دیروز از خونه ی عموم ساعت شش ایناراه افتادیم سوار تاکسی شدیم و درست مقابل آزمایشگاه پیاده شدیم...رسیدیم و دودیقه طول کشید جواب برسه دستم...پرسیدم گفتم آقا منفیه؟گفتن بله فک کنم البته باشک...شکستم...مچاله شدم...تبدیل شدم به یه ادم کاملا به درد نخور و مزخرف...بااینکه میدونستم جوابم منفیه اما چه فکرایی داشتم چه ذوقایی ته ته ته دلم بود خــــــــــــــــــــــدا خسته شدم چقد درد بکشم؟عیب نداره خدایی..بزرگی...صلاحمه دیگه لابد...اومدیم بیرون مامانم هی پرسید الناز مطمین که منفیه؟گفتم بله بدبختی من حالا حالاها تمومی نداره مادرجان سوار ماشی...
18 آبان 1393

آزمایشگاه قــــدس

سلام دوستای خوبم تعزیه هاتون قبول باشه انشالله که حاجت گرفته باشید من حالم خوبه شکرخدا... چن وقت بود میخواستم برم زامایش خون اما نمیشد....هی میگفتم قبل تاسوعا عاشورا که نشد قبلش شوهرعمه ی همسری فوت شدن شنبه که تو خونه ی روستایی داییم ایناجمع بودیم یهو شوشو صدام کرد رفتم بیرون گفت که اقا محسن فوت شدن...همون جا زنگ زدو مرخصی گرفت...فردایکشنبه من و شوشو و عمو و زن عموی شوشو هم توماشین ما رفتیم خوی...خدایا پدر مادرامون رو برامون نگه دار ما بدون اونا نمیتونیم...اون روز انقد گریه کردم که هنوزم باگذشت یه هفته چشام درد میکنن...همون شب برگشتیم ارومیه چون فرداش تاسوعا عاشورا بود و مراسم رو همون یه روز گرفتن و قرار شد پنجشنبه مردم باز جمع بشن...
17 آبان 1393