دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

دایی مهربونم پرکشید

1393/9/24 11:40
576 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دوستای گلم 

دایی عزیزتر ازجونم 19 آذر همه مون رو داغ دار کرد و رفت

همون شب ماخونه مادرشوهرم بودیم چون میدونستم صبح بابام سردرد داشت ساعت 11 اینابود یه سررفتیم خونه ی مامانم یه ربع بیست دیقه ای نشستیم و به شوشو گفتم پاشیم بریم دیرمون شد...

اومدیم خونه یکم بعدش پسرداییم زنگ زده به بابام و جریان رو گفته و مامان بابام خودشون رو رسوندن خونه ی داییم...ازیکم بعدش به من زنگ زدن من متوجه نشدم و بعدشم که خوابیدم ساعت یه ربع به دو دیدم گوشی همسری زنگ میخوره قبلشم گوشی خودم زنگ خورده بودمنتهی سایلنت بود هیچی نفهمیده بودم.بازنگ گوشی همسری بیدارشدم اومدم هال دیدم النازه زن داداشم یاخدا چی شده؟سلام و احوالپرسی....بعدش گفتم الناز الان چرا زنگ زدی چی شده تورو خدا؟اونم قبلش اروم میگفت که نترسم الناز یه سر تونستین برید خونه ی دایی اینا گفتم چرا.....گفت الناز نترسیا اروم باش اما بابای امیر دایی مون فوت شده....خشکم زد...گوشیو قطع کردم دیگه نمیدونستم چیکارکنم خواستم برم ماشین رو روشن کنم برم خونه ی داییم و باشوهرم کاری نداشته باشم دیدم نمیشه یه اتفای میفته حتما....همسری رو بیدار کردم مث دیوونه ها زار میزدم صدام کل خونه رو برداشته بود شوهرم گفت چی شده گفتم داییم رفتتتتت...گوشی همسری رو دیدم بابام به همسرم اس داده بودکه مواظب باش اروم به الناز بگو داییش فوت شده یا خدا یه سطل اب یخ انگارریختن روسرم...

داغون بودم...همسری بعد ازیکم دلداری دیدکه گریم بند اومد خوابش برد گفتم اینموقع شب تو بیخواب نشو بخواب فردا خودم میرم...صبح ساعت 8بیدارشدم و تا 9 باآزاانس رفتم خونه ی داییم دیدم بله واقعیته...کلی اقا بیرون از خونشون بودن...رفتم داخل دیدم همه دارن گریه میکنم ناغافل اشکم دراومد خاله هام همه اشناها همه بودن و زار میزدن...خدایا کاش هرگز این خبر رو نمیشنیدم داییم  یه دونه بود

من به دلم افتاده بود اما هیچوقت نمیتونستم به زبون بیارم اما رفت 

خدابیامرزدش..پنجشنبه هم چهلم شوهر عمه ی شوشو بود رفتیم خوی و باز برگشتیم مراسم داییم...فردا که سه شنبه ست هفتم مرحوم هیستش و اما بخاطر راحتیش انداختن روز پنجشنبه که سرخاک رفتن باعث اذیت بقیه نشه و از کارشون نمونن...

برای شادی روح داییم اگه میتونین صلوات بفرستید دوستای گلم....خیلی مرد بود جاش بهشته و همین اروممون میکنه

یاعلی

پسندها (6)

نظرات (6)

مامان النازي
24 آذر 93 12:55
تسليت ميگم الناز جونم روحش شاد
الــنـــازجوون
پاسخ
سعیده جونم مرسی گلم خیرببینی عزیزم
غزل
24 آذر 93 14:34
خدا رحمتشون کنه ... ایشالا که خدا به همه شماها وخواهرها و بچه هاش وخانومش صبر بده ... تسلیت میگم ... ایشالا خدا عزیزاتو برات نگه داره ...
الــنـــازجوون
پاسخ
مچکر دوستم خیرببینی خانمی خدا رفتگان شماروهم بیامرزه
فریبا
24 آذر 93 17:53
خدا بیامرزتش دوستم خیلیییییییی ناراحت شدم انشالاهههههههههه غم نبینییییییییییییییییییییییییییییییییی مطمئتن باش داییت بهشتیه خدا بهت صبر ردههههههههههههههههه و بقای عمر شمااااااااااا مواظب خودت باششششششششششششششششش غم آخرت باشه عشقم
الــنـــازجوون
پاسخ
فریبای عزیزم مرسی دوست گلم اره همینکه بهشتیه اروممون میکنه خبرببینی دوستم
مژگان
25 آذر 93 8:02
تسلیت میگم الناز جان ان شاالله غم آخر شما باشه
الــنـــازجوون
پاسخ
مچکر دوستم خیرببینید
مرجان
25 آذر 93 14:55
تسلیت میگم الناز جون...
·٠•●♥ مامان آنا ♥●•٠·˙
4 دی 93 13:45
خیلی ناراحت شدم الناز جون " تسلیت میگم عزیزم "خدارفتگان شماروهم بیامرزه عززیزم