من و معجزه ی دیگه ای از خدا
سلام
دوستای گلم
با دعاهای شما دوستای گلم بالاخره منم مادر شدم
امروز صبح ساعت5:45 بیست نهم آذر 93 بی بی چکم بعد بدرقه ی همسری مثبت شد اولش خط دوم کمرنگ افتاد باورم نمیشدیه دودیقه بعد یکم پررنگتر شد باورم نمیشد دل تو دلم نبود اما از طرفی هم باروم نمیشد...بی بی چک رو باخودم اوردم.....برای همسری اس فرستادم که برایا ولین بار بی بی چکم مثبت شده اما چون کمرنگ بود باورنداشتم بهش گفتم اگه منفی بود قول بده ناراحت نشی و همسری گفت امیدت به خدا و سپردم که چن تا بی بی چک بخره بیاره دوباره تست کنم... چن تا عکس گرفتم و برای باران و فریبا جونم فرستادم چون باران که تازه زایمان کرده و فریبا که اخرای بارداریشه اطلاعاتشون رو لازم داشتم....باران یکم بعدش جواب داد کلی تبریک گفت و من خیلی ریلکس فقط جواب میدادم و باور نداشتم که همچین اتفاقی افتاده....بعدش فریبا جوابم رو داد بازم همینطور خلاصه بیدار بودم و تا هشت و نیم خوابم نمیبرد...باران و فریبا هی گفتن دختر پاشو برو ازمایش انگار نه انگار پای رفتنم نبود اصلا قرار گذاشتم با خودم که عصر حتما برم...باز نرفتم و به شوشو اس دادم که عصر میتونیم باهم بریم و شووش جواب دادن که بله و همینکه خونه رسید چای خوردیم و نماز خوندیم راه افتادیم سمت ازمایشگاه شفا...رسیدیم اسممون رو نوشتن و دوسه دیقه دیگه ازمایش گرفتن ازم...تا جواب بیاد چن باری آیته الکرسی خوندم و همینطور همسرمم میخوند...دکتر که حدود چهل سالشون بود اومدجلو و بخاطر فامیلیم باهام حرف زد که فلانی رو میشناسی منم گفتم بله و کلی ابهام گرم گرفتن و بعدش خداحافظی کردن و رفتن و من و شوشو منتظر نتیجه بودیم....اقای جوونی که اونجا ازمایش گرفت و قرار بود نتیجه رو اعلام کنه یهو گفت خانم الناز؟گفتم بله...یه دقیقه طول کشید که نتیجه رو گذاشت داخل پاکت و همینکه میدادش دست همسرم گفت مثبته...
واین یعنی معجزه ی من...دوسال و چن ماه بود که منتظر این نتیجه بودم خدایا چقدر بزرگی خــــــــــــــدایا شکرت
نتیجه رو گرفتیم و بیرون از سالن که کسی نبود بازوی همسری ور سفت چسبیدم و یه جیغ کوچولو زدم و گفتم خدایا شکرت من ایمان داشتم ولی دیگه نهایت اعتقاد و ایمان رو به خدا داشتم اون لحظه چون دعاهای دوستای گلم خودم و بابای مهربونمو هرکی که از مشکلم خبر داشت اثر کرده بود...من قرار بود ماه بعدی برم ای یوای اقدام کنم مصلحت خداروببینید که ماه قبل از نصف دکترم گفت برو طبیعی اقدام کم چون برای ای یو ای اماده نیستی و دفعه بعد روز دوم سوم پرویدیت بیاد.....خدایا چقدر مهربونی چقد بخشنده ای شکرت
چشمای همسریم سرخ شده بودن اشک از چشاش اومد....رفتیم ماشین رو از پارکینگ برداشتیم و همسری گفت شام رو کجابریم منم گفتم جای همیشگی پاتوقمون گفت اینبار فرق داره باید متفاوت باشه....رفتیم شام خوردیم هرچند زیاد نخوردم و اصلا گرسنه نبودم اماذوق داشتم بریم خونه...به چن نفر که منتظرم بودن اس دادم و به زن داداشم که ظهری شک کرده بود اس دادم و بعدش زنگید و کلی ذوق کرد و بعدش چن تا از دوستام و قبل از همه مامانم که خودش زنگیده بود...میخواستیم شام رو شروع کنیم داداشم زنگید انگار دنیا رو بهم دادن خدا میدونه دوست داشتم پیشم باشه و محکم بغلش کنم نمیدونم چرا؟بعد خواهر شوهرم خداروشکر همه خوشحال شده بودن
شام رو خوردیم و راه افتادیم دوجعبه شیرینی تر خریدیم اول رفتیم خونه ی مادرشوهرم...به شوشو گفتم بذار بشینیم بعدا بگوها نرسیدم وزودی نگیا زشته....رفتیم داخل مادرشوهرم و پدر شوهرم وداداش کوچیکه ی شوشو بودن...گفتم یلدا فرداست فک کردن پشمک و خلاصه برای شب یلدا چیزی خریدیم..یهیچ نگفتیم..هی گفتن چرا شام نیومدید چرا دیر اومدیم بعد شوهرم گفت یهو کار پیش اومذ رفتیم بیرون گفت چشمتون روشن شیرینی اوردیم براتون....خلاصه پدرم شوهرم یه شکری گفت و مادرشوهرم یه کفی زد ....خوشحال شدن...کمی نشستیم چای و میوه و شیرینی خوردیم و بعدش راه افتادیم اومدیم خونه ی مامانم ایناکه بابای مهربونم از شنیدن خبربارداری من زار زده بودو گریه کرده بود...یه بارم وقتی بارداری زن داداشم رو فهمیده بود و متوجه این شده بود که من مشکل دارم و بچم نمیشه رو شنید مامانم میگفت مث بچه ها گریه میکرد میگفت من میدونم خیلی زد النازم بچه دار میشه....خلاصه رفتیم روبوسی کردیم امامنم یکم حرف زد نمیتونه فوت داداشش رو فراموش کنه اما بخاطرمن یکم مراعات کرد اینبار....خدایا بهمون ثبر بده من خودم هنوز نتونستم فرمواش کنم...یکم نشستیم و حرف زدیم و برگشتیم خونمون...این از خبر خوبی که میتونستم بهتون بده امیدوارم هرکدمتون هر حاجتی تو دلتون دارید بهش برسید و خوشبختی واقعی رو حس کنید انشالله.
فردا شب یلداست اما ما مث هرسال شب یبدا نداریم بخاطرفوت داییم. برای همین مامان بابا بخاطر عروس و دومادشون که نخواستن اونا ناراحت باشن گفتن بیاید حلوا و پشمکو هندونه وهرچی که خریدیم رو ببرید خونه ی مادرشوهر و مادرخانمتون دور همی باشید....دلم براشون میسوزه دلم نمیاد تنهاشون بذارم اما اونااینطوری راحتن چون نمیتونن شادباشن نمیخوان که ماروهم ناراحت کنن...
خانمای دوتاداییام برای شفا گرفتن داییم که فوت شده یه مراسم در نظر داشتن که قرار بود بعد عمل داییم و خوب شدن حالش براش تو مسجد بگیرن....اما حالاکه فوت شده داییم مهربونم تصمیمی گرفته بودن لغوش کنن ولی گفتن مابرای شفا گرفتنش مراسم میگرفتیم حالا مراسم میگیریم که هرکی میاد یه فاتحه بخونه...فردا از ساعت سه تومسجد مراسم دارن دوتادایی هام و خانمهاشون دعوتیم اونجا.مامانم شیرینی و شکلات یکی از نذریاش برای این مراسم بود اما ترجیح دادیم نقل بگیریم تا مناسبت داشته باشه....فردا بعدظهر میریم اونجا و مطمینم همه خبر دار میشن...خداجونم دل هیچ بنده اتو نشکن میشدونم خواسته های همه ی ما یه طرف و مصلحت خودت یه طرف چون واقعا برای من اینطوری بود واقعا بموقع بود خدایا شکرت....
من بعد این دوسه روز تعطیلی میرم دکترم و امیدوارم نی نی تودلی صحیح و سالم به دنیا بیاد البته همه ی نی نی هاسالم بیان و اونایی که اومدن زیر سایه مامان باباهای گلشون باشن....
ضمنا بتام 285 بود فردا یا بعدا انشالله تصویر اولین دوخطه ی زندگیم رو میذارم و نتیجه ی ازمایشم رو
یلداتون مبارک الهی دل همتون خوش باشه