خبـــــــر خوش
سلام دوستای گلم
من اومدم
اما با جواب منفی...عادت دارم...ناراحت من نشید دیگه یادگرفتم بغضمو قورت بدم
دیروز از خونه ی عموم ساعت شش ایناراه افتادیم سوار تاکسی شدیم و درست مقابل آزمایشگاه پیاده شدیم...رسیدیم و دودیقه طول کشید جواب برسه دستم...پرسیدم گفتم آقا منفیه؟گفتن بله فک کنم البته باشک...شکستم...مچاله شدم...تبدیل شدم به یه ادم کاملا به درد نخور و مزخرف...بااینکه میدونستم جوابم منفیه اما چه فکرایی داشتم چه ذوقایی ته ته ته دلم بودخــــــــــــــــــــــدا خسته شدم
چقد درد بکشم؟عیب نداره خدایی..بزرگی...صلاحمه دیگه لابد...اومدیم بیرون مامانم هی پرسید الناز مطمین که منفیه؟گفتم بله بدبختی من حالا حالاها تمومی نداره مادرجانسوار ماشین شدیم اومدیم خونه مامانم...شوشو که نبود بغلم کنه..آرومم کنه دلداریم بده بگه الناز من بچه نمیخوام حتی به دروغ ومنم بزنم زیرگریه و هق بزنم اومدیم رسیدیم خونه و بعدش داداشم زنگ زد و اومدن خونه ی مامانم دوتایی...نشستیم حرف زدیم از این ور اون ور و ساعت یازده شد و رفتن خونشون انقدبیحال بودم میخواستم بگم پاشید برید تا من راحتتر بتونم برم بخوابم یا درکل راحت باشم
شیطونا خبر خوش داشتن و نگفتن
امروزم بامامانم هی درد دل کردیم هی حرف زدیم ویکم کارای خونه رو کردیم و هی مامانم گریه کرده...دوستای گلم برای دایی مهربونم که به غیر مامانم برای من یه مدت جای پدر بوده دعا کنید...سرطان بدخیم داره...بستری شده و فردا احتمالا عمل بشن...دلم خیلی گرفته براش خیلی مهربون و اقای خوبیه خدایا خودت شفای همه مریضات تو جمعشون دایی منم بده...الهــــــــــــــــی آمین
اما الان نشسته بودیم یهو گوشی خونمون زنگ خورد.... مامانم برداشت و اون طرف زن داداشم الناز بود....چن کلمه احوالپرسی کردن و بعدش گفت گوشی رو میدم به ابجیم مریم بعد مامانم با ابجی الناز حرف زد و مامانم گفت واقعا؟؟؟؟؟؟؟مبارکه؟عیب نداره مژدگونیش روی چشممامانم قطع کرد گفتم الناز بارداره؟گفت اره گفتم خدایا شکرت اما بعدش زدم زیر گریه....اسمشو حسادت نذارید...باگریه به مامانم گفتم از فردا یکم ناراحت باشم میگن الناز حسودی میکنه...نمیدونم قربون خدا و حکمتش بشم ...مامانمم همراه من زد زیر گریه یکم برای داداشش ناراحت بود و یکم برای دل شکسته ی من...
بعدش مامانم گفت زنگ بزن به بابات خبر خوش بده...زنگ زدم بابام سرش شلوغ بود بهش گفتم باباجون پدربزرگ شدی...اخرش گفتم نی نی داداش ها....گفتم یهو فکر میکنه من مامان شدمبعد بعه داداشم زنگ زدم و کلی تبریک گفتم و گفتم از این به بعد همش بهت میخندیم یکم سربه سرش گذاشتم و بعدش به الناز زنگ زدم و الانم حالم خیلی خوبه...
شوشو غروب میرسه میریم خرید میکنیم برای فرداشب که مامانش ایناخونه ی ماهستن و امپول میخریم و میزنم تا پریودبشم و برم دکتر ببینم چی میشه...برای منم دعا کنید خیلی محتاج دعام