دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خبـــــــر خوش

1393/8/18 15:28
636 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم

من اومدم

اما با جواب منفی...عادت دارم...ناراحت من نشید دیگه یادگرفتم بغضمو قورت بدم

دیروز از خونه ی عموم ساعت شش ایناراه افتادیم سوار تاکسی شدیم و درست مقابل آزمایشگاه پیاده شدیم...رسیدیم و دودیقه طول کشید جواب برسه دستم...پرسیدم گفتم آقا منفیه؟گفتن بله فک کنم البته باشک...شکستم...مچاله شدم...تبدیل شدم به یه ادم کاملا به درد نخور و مزخرف...بااینکه میدونستم جوابم منفیه اما چه فکرایی داشتم چه ذوقایی ته ته ته دلم بودخــــــــــــــــــــــدا خسته شدم

چقد درد بکشم؟عیب نداره خدایی..بزرگی...صلاحمه دیگه لابد...اومدیم بیرون مامانم هی پرسید الناز مطمین که منفیه؟گفتم بله بدبختی من حالا حالاها تمومی نداره مادرجانسوار ماشین شدیم اومدیم خونه مامانم...شوشو که نبود بغلم کنه..آرومم کنه دلداریم بده بگه الناز من بچه نمیخوام حتی به دروغ ومنم بزنم زیرگریه و هق بزنم اومدیم رسیدیم خونه و بعدش داداشم زنگ زد و اومدن خونه ی مامانم دوتایی...نشستیم حرف زدیم از این ور اون ور و ساعت یازده شد و رفتن خونشون انقدبیحال بودم میخواستم بگم پاشید برید تا من راحتتر بتونم برم بخوابم یا درکل راحت باشم

شیطونا خبر خوش داشتن و نگفتن خندونک

امروزم بامامانم هی درد دل کردیم هی حرف زدیم ویکم کارای خونه رو کردیم و هی مامانم گریه کرده...دوستای گلم برای دایی مهربونم که به غیر مامانم برای من یه مدت جای پدر بوده دعا کنید...سرطان بدخیم داره...بستری شده و فردا احتمالا عمل بشن...دلم خیلی گرفته براش خیلی مهربون و اقای خوبیه خدایا خودت شفای همه مریضات تو جمعشون دایی منم بده...الهــــــــــــــــی آمین

اما الان نشسته بودیم یهو گوشی خونمون زنگ خورد.... مامانم برداشت و اون طرف زن داداشم الناز بود....چن کلمه احوالپرسی کردن و بعدش گفت گوشی رو میدم به ابجیم مریم بعد مامانم با ابجی الناز حرف زد و مامانم گفت واقعا؟؟؟؟؟؟؟مبارکه؟عیب نداره مژدگونیش روی چشممامانم قطع کرد گفتم الناز بارداره؟گفت اره گفتم خدایا شکرت اما بعدش زدم زیر گریه....اسمشو حسادت نذارید...باگریه به مامانم گفتم از فردا یکم ناراحت باشم میگن الناز حسودی میکنه...نمیدونم قربون خدا و حکمتش بشم ...مامانمم همراه من زد زیر گریه یکم برای داداشش ناراحت بود و یکم برای دل شکسته ی  من...

بعدش مامانم گفت زنگ بزن به بابات خبر خوش بده...زنگ زدم بابام سرش شلوغ بود بهش گفتم باباجون پدربزرگ شدی...اخرش گفتم نی نی داداش ها....گفتم یهو فکر میکنه من مامان شدمبعد بعه داداشم زنگ زدم و کلی تبریک گفتم و گفتم از این به بعد همش بهت میخندیم یکم سربه سرش گذاشتم و بعدش به الناز زنگ زدم و الانم حالم خیلی خوبه...

شوشو غروب میرسه میریم خرید میکنیم برای فرداشب که مامانش ایناخونه ی ماهستن و امپول میخریم و میزنم تا پریودبشم و برم دکتر ببینم چی میشه...برای منم دعا کنید خیلی محتاج دعام

 

پسندها (3)

نظرات (12)

فریبا
18 آبان 93 18:25
سلاممممم الناز جونم انشالاه هر چی خیره پیش بیاد تو بهترین عمع دنیا میشی عشقم مبارک داداش سجاد باشه بازم ی تنوعی توی زندگیتون میاد انشالاه خبر خوش بعدی خودتیییییییییییییییییی عشقممممممممممممممممممممممممممممم...............انشالاه که دایتم خوب میشه من براشون دعا میکنم این روزها مامانت به دلداری نیاز داره کنارش باشششششششششششش
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فریبا جونم ابجی نازم....مرسی فداتشم اره بخدا توخونه ی بابام وجود یه نی نی صداش بازیاش همه چیش خالیه امیدوارم بتونم عمه ی خوبی باشم...عزیزییییییی ...خداهمه ی مریضارو شفابده فداتشم....میبوسمت
سحر
18 آبان 93 19:33
سلام عزیزم ناراحت نباش منم یکیم مث تو که مدتهاست انتظار رسیدن یه فرشته کوچولو رو میکشم.منم هر بار که می شنوم یکی از اطرافیام باردارِ نمیدونی چه ذوقی میکنم و از ته دل واسش خوشحال میشم اما بعدش از اینکه خودم هنوز بچه ای ندارم هی میشینم گریه میکنم و غصه میخورم بیا تو واسه من دعا کن منم واسه تو...
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام سحرجونم خوبی خانمی....خوشحالم که برام پیام گذاشتی...انشالله که هرچه زودتر از این وضعیت خلاص بشی و مامان مهربون بشی برای نی نی خوشکلت...منم مث شمام و کاملا شرایط رو درک میکنم...خدا بزرگه مارو هم میبینه چیکارکنیم دیگه قسمت ماهم همینه...فقط یه چیزی شما وبلاگ ندارید؟
مامان یاسمن و محمد پارسا
19 آبان 93 10:16
مبارکه عزیزم ایشالاه به زودی خبر بارداری خودت و برامون می زاری
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی مامانی امیدوارم
نورا
19 آبان 93 12:28
مبارک باشه الناز جون ایشالله خودت.برا چت باید منم عضو نی نی وبلاگ شم دیگه آره؟
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی دوست گلم همچنین شماخانمی....بله همینطوره
مامانی
19 آبان 93 12:55
الناز جونم واست آدرس گذاشتم.واسه نی نی بلا وبلاگ درست کردم که بتونیم با هم بحرفیم.نورام
غزل
19 آبان 93 13:22
الناز لوس میشود .... قرار بود صبر کنی ... نینیمون نازداره خوووو ... خو لوسه مثل مامانش ... ولی میاد ... مگه میشه یه مامانی مثل تو رو نخواد اخه ؟؟؟ حتما میاد ... حتما ... مطمئنم که میاد ...
الــنـــازجوون
پاسخ
غزل جونم خب منم دل دارم دیگه یه موقع هایی دل تنگ میشم و صبرم لبریز ولی باز حالم بهتره گلم بعد از مدتها اومدم ...مرسی دوستمممممممممم
نورا
20 آبان 93 14:51
الناز کجایی ؟چرا دیر به دیر میای؟
فرشته
21 آبان 93 4:18
سلام الناز جون انشالله که خوبی عزیزم. من اکثرا میام وبت و پیگیر اوضاع و احوالت هستم بعضی وقتها هم مثل الان برات کامنت میزارم. قبلا هم گفتم منم برا بچه دار شدن خیلی سختی کشیدم و خوب درکت میکنم. ولی بالای جواب آزمایشت سنت رو دیدم خانومم شما که سنی نداری خیلی وقت داری که بچه دارشی من 27 سالم بود تازه نامزد کردم. انشالله به امید خدا شما هم به همین زودی مثل زن داداشت باردار شی.
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فرشته جونم مرسی دوست عزیزم خدا حاجت دلت رو داده و انشالله همیشه بده عزیزم....مرسی دعام کنید امیدوارم طوری که شمامیگید باشه
زهرا
22 آبان 93 12:23
امیدت به خدا باشه دوستم انشاالله توی این ماه عزیز حاجت روا میشی
نورا
26 آبان 93 15:22
الناز جونم کجایی دختر؟نگران به خدا.ایشالله که اتفاقی نیفتاده باشه .نمیدونم دایی جونت خوب شدن ؟عملش چطور بود؟دختر اگه اومدی حتما بهم سر بزن نگرانتم
الــنـــازجوون
پاسخ
ُلام دوست کلم خوبی عزیزم؟حس میکردم نگرانم باشی چن وقت بود وایمکسم نت نداشت و منم اصلا حس نداشتم بیام وبلاگ سربزنم
رضاسناتور
30 آبان 93 16:23
سلام واسه اون عکس اومدم یه نظر بزارم خدایش پر استرس اون عکس آزمایش ولی حرفای شما دقت کردم همش حرفای زنونه بود پس خاله زنکی نکینمو بریم خخو دیگه موفق باشی همین وزنده باشی
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام علیکم خوبید؟مرسی واقعا که تواین بحثا شرکت نکردید مرسییییییییییییییییی
سارا ....
10 اسفند 93 15:11
سلام عزیزم ... واسه منم دعا کن .... 5 ساله منتظرم ....
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام ساراخانم گل..عزیزم وبلاگت رو دیدم خیلی قشنگ نوشتی....اما مث من هیچ امیدی توش دیده نمیشه....اوج ناامیدی خدا دستت رو میگیره مطمین باش.....برات از خدا صبر میخوام و خیلی زود یه نی نی ناز تودل مامانشس انشالله