دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

17خرداد،اواخر ماه هفتم، مطب دکتر قریشی

ســـــــــــــــــــــــــــلام من اومدم خیلی زیاد نمیتونم بشینم  مجبورم زود بنویسم و برم.... میبوسمتون دوستای نازنینم... یکشنبه 17 خرداد وقت دکتر داشتم...ساعت هشت و نیم صبح مامانم رسید باصدای زنگ خونه از خواب بیدارشدم مامانم نون سنگک داغ خریده بود اورد خوردیم و اماده شدیم راه افتادیم سمت مطب....همسری هم که صبح رفته بود ماموریت و شب رو نبود و من باید میرفتم خونه مامانم اینا.وسایلامم برداشتم ورفتیم....رسیدیم مطب دکتر نیومده بودن کمی نشستیم وقتی اومدن نفرسوم چهارم بودم چون دفعه پیش حضوری از خانم منشی وقت گرفته بودم...رفتم داخل یه احوالپرسی گرم و صمیمی کردیم....فشارم رو گرفتن 12بود توصیه کردن که خوراکی های نمکی وشور نخورم....
19 خرداد 1394

اواخر ماه هفتم

ســـــلام  به همه مامانای مهـــــــــــربون سلام به همه دوستای گلم که منتظرن..یه ماه...چن ماه....چن سال سلام به دوستای عزیزم که قراره یه مدت دیگه مامان بشن.. خلاصه این بهترین حس دنیارو برای همتون ارزو میکنم...لحظه ای که حواستون نیست و یهو زیر دلتون....توشکتون ضربه ای رو حس مکینید و بعد هرچی فکروخیال دارید فراموش میکنید و دست میکشید به شکمتون و ثانیه ها دقیقه ها منتظر میشید برای ضربه یا لگدهای بعدی...که بعدشم نی نی نازمیکنه و شما کاملا ضایع میشید... یا به باباییش میگین بدوبیا زد زد زد...بعد بابا هی گوششو میچسبونه هی دست میذاره که شاید یه چیزی رو حس کنه میبینه نخیر گل پسر گل دخملی ناز کرده و مث مامانش لجباز تشریف داره خد...
12 خرداد 1394

این روزهای ما

سلام به همه دوستای مهربونم.... امیدوارم حال همگی خوب باشه خانمای نــــــــــــاز... سلام به دوقلوهای قشنگم که الهی فدای جفتتون بشم نفسای من این روزا خیالم از جفت نی نی ها راحته چون قشنگ تکون میخورن....اما تا ذوق میکنم و به باباشون میگم که بیاد ببینه و دست بذاره و حسشون کنه شیطونا تکون نمیخورن چقد شیطونین وروجکا...همین الانشم که نشستم مینویسم و یه لیوان چای دستمه میخورم هی لگد نثارم میکنین ماشالله... از روز پنجشنبه مینویسم که قرار ارایشگاه اصلاح و اپیلاسیون داشتم...رفتنی چون همسری ارومیه بود خودش ساعت ده رسوندتم سالن.چن دیقه ای منتظر موندم و بعدش شروع کردیم...تاساعت 1 سالن بودم....تموم شدم اومدنی هوس کردم چن قدمی پیاده برم تاخونه گف...
9 خرداد 1394

اواسط ماه هفتم

ســـــــــــلام دوستای مهربونم خوب هستید؟یه دنیا خوشبختی و امید ارزوی من برای تک تک لحظه هاتون من و سلناز و ایدین هم خوبیم شکرخدا روزا همینطور میان و میگذرن...الحمدالله مشکل خاصی ندارم وکارامو خودم میکنم والبته هرجا کم آوردم دیگه هیشکی نمیتونه یه ثانیه هم سرپانگهم داره....خونه مرتب میکنم ولی دیگه کمتر از قبل خودمو خسته میکنم....غذا پختن سختم شده چون باید سرپا باشم سراجاق گاز ولی خب خدا همسری رو برام نگه داره که نق نمیزنه و هرچی پزوندم به به میکنه و میخوره...کاملا درکم میکنه....سنگین ترشدم  ولی سه چهارروزه یه چی نگرانمون کرده....ورم شدید روی پای سمت راستم....سمت چپ هم کمی ورم داره ولی خب نه در حد سمت راست....وفقط و فقط روی دست...
4 خرداد 1394

نفسای مامانی

سلام  یه عالم خوشبختی سهم دلای مهربونتون امروز و هرروز خدا  امیدوارم حالتون خوب باشه من و فرشته هامم خوبیم...شکرخدا از دیروز قشنگ حسشون میکنم دستم که روشکمم باشه یه لگدایی نثارم میکنن ایشالله قسمت همه ی منتظرا هفته اول از ماه هفتم ر وداریم با کمک خدای مهربون تموم میکنیم ...دست و پاهام ورم دارن و خیلی تب میکنم لگن و  کشاله ها و کمرم بدجور تحت فشارن...ولی خب همیکنه نی نی ها تکون میخورن دیگه ذره ای درد حس نمیکنم.... خیلی بهم فشار میاد نمیتونم بیشتر از این بشینم ....برام دعا کنید....به خدای مهربون میسپارمتون   ...
29 ارديبهشت 1394

هفت ماهگیتون مبــــــــــــارک فرشته های من

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام من اومدم شـــــکرخدای مهربون که تابه امروز با دوقلوها سه تایی روزا رو سپری کردیم و وارد ماه هفتم شدیم سنگین شدم و سخت میتونم بلندشم  کمی خودم وزنم زیاد بود الانم که با دو تا فسقلی بدترشدم پاهام دیگه ورم دارن و دستامم همینطور.....قشنگ مشخصه همه چی...ولی خب یه مادر خوب همه چیو تحمل میکنه عوض اینکه بخوابم و استراحت کنم انگاری وسواس پیدا کردم خونه رو نمیذارم یه ذره نامرتب شه و همش در حال ورجه وورجه میباشم امیدوارم این سه ماه رو هم کامل دووم بیارم و دوقلوها سالم و سلامت دنیا بیان انشالله برام دعا کنید مامانای ناز دوسه روزی نی نی ها کمتر تکون خوردن خیلی نگران شدم ا...
24 ارديبهشت 1394

25 هفتگی نفسای من

اول از همه سلام خدمت دوستای گلم و نی نی های نازشون و  سلام به روی ماه نی نی ها خوشکلم الهی مامان فداتون بشه که فردا یعنی جمعه میرید تو هفته ی 25             مــــــــــــــبارکه فرشته های اسمونی من شش روز دیگه انشالله میریم توماه  نفسای من چن روزه خیلی خوب حستون میکنم درست محکم و شدید نه ودر حد نبض هستش اما دیگه حستون میکنم چن روز بود وقتی مینشستم از پایین نبض رو حس میکردم نگران بودم و هی از این ور اون ور میپرسیدم.....تا اینکه روز رفتنم به مطب دکتر قریشی رسید ....صبح ساعت هشت و نیم ساعت گوشیم زنگ خورد و بیدارشدم و جمع و جور کردم و منتظر مامانم شدم یهو دیدیم از پنجره که ابگرفتگی ...
17 ارديبهشت 1394

دخمل وپسمل من با نامهای....

ســـــــــــلام من باز اومدم پست قبلی میخواستم راجع بهش حرف بزنم اما نشد راستش من از خیلی وقت پیش اسمهای دخترو پسرم رو انتخاب کرده بودم...البته پیشنهادباهمسری بود و قبول و تاییدش بامن(همچین دخترقانعیم من) چون من و همسری عاشق دختر بودیم همون سال اول ازدواج بااینکه هیچ اقدامی برای نی نی نداشتیم اما همسری از اینرنت و اسامی ترکی اسم  ســــلناز رو انتخاب کرد و گفت هم وزن الناز هستش و معنیشم که (سیل شادی و ناز) خیلی خوبه منم با کمال میل قبول کردم.... بعدها گفتیم اصلا شاید دختردار نشیم و خدابهمون پسر بده که اولش اسم آتیلا رو انتخاب کردیم ولی بعد صرف نظرکردیم و اسم آیدین رو انتخاب کردیم که معنی(روشنایی)  دار...
9 ارديبهشت 1394

دخمل وپسمل من با نامهای....

ســـــــــــلام من باز اومدم پست قبلی میخواستم راجع بهش حرف بزنم اما نشد راستش من از خیلی وقت پیش اسمهای دخترو پسرم رو انتخاب کرده بودم...البته پیشنهادباهمسری بود و قبول و تاییدش بامن(همچین دخترقانعیم من) چون من و همسری عاشق دختر بودیم همون سال اول ازدواج بااینکه هیچ اقدامی برای نی نی نداشتیم اما همسری از اینرنت و اسامی ترکی اسم  ســــلناز رو انتخاب کرد و گفت هم وزن الناز هستش و معنیشم که (سیل شادی و ناز) خیلی خوبه منم با کمال میل قبول کردم.... بعدها گفتیم اصلا شاید دختردار نشیم و خدابهمون پسر بده که اولش اسم آتیلا رو انتخاب کردیم ولی بعد صرف نظرکردیم و اسم آیدین رو انتخاب کردیم که معنی(روشنایی)  دار...
9 ارديبهشت 1394

اندر احوالات شش ماهگی

سلام  دوستای گل و مهربونم امیدوارم هرجاکه هستید دلون شاد و لبتون خندون باشه امروز بعد یه مدت حس نوشتن پیداکردم اونم بعد کلی نوشتن زدم همشو پاک کردم چاره ای نیس دوباره مینویسیم.... دوقلوهای نازم شکرخدا دوسه روزه واضح حستون میکنم یکی از چپ یکی از راست...خدا نصیب همه دلابکنه این شادی رو بابایی هرروز سرکار که هست زنگ میزنه میگه به نی نی هامون سلام برسون و ببوسشون دستت رو بذار روشکمت عوض کن و توخونه هم که هست خودش گوشش رو میذاره روشکمم و میخواد صدای شما نفسامون روبشنوه....باباتون خیــــــــــــــــــــــلی خوشحاله وروجکای من و برای همینم هست که هرروز خدارو شکرمیکنیم برای این محبت بزرگ خدا معجزه ی قشنگش مامانی کالسکه ...
7 ارديبهشت 1394