دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

این روزهای ما

1394/3/9 17:34
748 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای مهربونم.... امیدوارم حال همگی خوب باشه خانمای نــــــــــــاز...

سلام به دوقلوهای قشنگم که الهی فدای جفتتون بشم نفسای من

این روزا خیالم از جفت نی نی ها راحته چون قشنگ تکون میخورن....اما تا ذوق میکنم و به باباشون میگم که بیاد ببینه و دست بذاره و حسشون کنه شیطونا تکون نمیخورن چقد شیطونین وروجکا...همین الانشم که نشستم مینویسم و یه لیوان چای دستمه میخورم هی لگد نثارم میکنین ماشالله...

از روز پنجشنبه مینویسم که قرار ارایشگاه اصلاح و اپیلاسیون داشتم...رفتنی چون همسری ارومیه بود خودش ساعت ده رسوندتم سالن.چن دیقه ای منتظر موندم و بعدش شروع کردیم...تاساعت 1 سالن بودم....تموم شدم اومدنی هوس کردم چن قدمی پیاده برم تاخونه گفتم اتوبوس امد بااتوبوس نشد با تاکسی میرم نه اگه حالم خوب بود پیاده میرم...تقریبا یه ده دقیه ای رو به زور رفتم بعدش دیدم خدایا اتوبوس که نیومد تاکسیم که من از کوچه میرم از کجا پیدا کنم....دیدم که دیگه کمرم یاری نمیکنه دیگه شوشوهم نیست که بگم یه لحظه واستیم حالم خوب بشه بریم تنهایی زشت بود واستم همه اقایونم که ماشالله چشم پاکدلخور دیدم نتونستم زنگ زدم به داداش سجاد گفتم داداش کجایی؟نگران شد ...گفتم داداشی من موندم بیرون اگه میتونی بیا منوبرسون خونه...طفلک گفت هرجاهستی باش میام پنج دقیقه نشده بود رسید پیشم سوارشدم خدا میدونه توچه فشاری بودم  فداش بشم رسوندتم دم خونه و خودشم رفت.همون جا گفتم دیگه من باشم هوس پیاده روی نکنم....اخه تقصیریم ندارم همه میگن تحرک داشته باش و فلان نمیدونن من جی میکشم با این فسقلا کمرم از بین میره یکم راه میرم...خلاصه رسیدم خونه دوش گرفتم نهارو اماده کردم همسری اومد و نهارخوردیم و استراحت کردیم....شام رو برنامه چیدیم بریسم بیرون...یهو گفتم بگیم اعظم جون ایناهم بیان(همگار و خانمشون و دخترشون)اقای ولیپور ایناهم.....گفتیم اماده شدن و رفتیم شام رو بیرون و بعدش بخاطر عوض شدن حال و هوای من رفتیم پارک و ساعت دوازده بود راه افتادیم بیایم خونه...شب خوبی بود دورهمی....

جمعه هم که برنامه داریم خونه مادرشوهرم بریم مطمین شدم لیلا خواهرشوهرمم خونه مادرشه ساعت دوازده و نیم اینابود راه افتادیم رفتیم اونجا نهارو شام رو بودیم و دوازده اومدیم خونمون....دوروزه مامان بابای مهربونم رو ندیدم و دلم براشون یه دنیا تنگ شدهالهی فداشون بشم من....امشبم اونجا پلاسمامروزم از خواب که بیدارشدم صبحونه خوردم دست به کارشدم خونه رو تمیزکردم  و یه دوش گرفتم طبق روال هرروز و بعدش نهار اماده کردم همسری هم تا ساعت شش و نیم میرسه خونه انشالله...ضمنا انشالله فردا میریم  برای سفارش سرویس خواب وروجکا.....اگه مشکلی پیش نیاد البته....

راستی امروز روز چهلم بود و زیارت عاشورا رو ختم کردم خدا حاجت دل همه ر وبده و برای  منم مث همیشه معجزه کنه و مشکلی که هست حل بشه انشالله...دیگه همه چیو نوشتم فک کنمخندونک

امیدوارم همیشه خوب و خوش باشید و هیچ غمی تودلتون نباشه دعام کنید دعاگوتون هستم.....برم ببینم کی دیگه میتونم بیام سردردتون بدممحبت

اینم منو همسری و دخملی و پسملی در اینده نزدیک

در امان خدا....خدانگهدار

 

پسندها (2)

نظرات (3)

mamani
9 خرداد 94 22:01
وای الناز جون امان از کمر درد. درکت میکنم . البته نصفه چون من یه دونه تو راهی دارم نه دو تا. ولی با خدا رو شکر کن اونجا هوا خوبه اینجا گرم و پر از گردو خاک من که با همسری 12 شب به بعد میریم یکم قدم میزنیم که هوا بهتره.
الــنـــازجوون
پاسخ
اره دیگه برای من دو برابره....چاره ای نیس تحمل مکینیم...خدا فسقلیتو برات نگه داره عزیزدلم...اخی گردو خاک خیلی بده باز اره خوبه شبا برید قدم بزنید چاره ای نیس
·٠•●♥ مامان آنی ♥●•٠·˙
10 خرداد 94 0:38
سلام الی جوووون خوبی عزیزم ؟ جوجو ها خوبن ؟؟ الهی فداشون بشمم من خیلی مواظب خودت باشیا . دوست دارم اجی جون
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم مرسی خاله جووون..خدانکنه...خوبن شکرخدا ....فرشته کوچولو شماهم انشالله خوب باشه عزیزممن مواظبم شماهم خیلی مواظب باشد یگه آخراشه
مژگان
10 خرداد 94 7:31
ان شاالله هر چی که هست خیر باشه و به خیر ختم بشه. براتون بهترینها رو آرزو دارم الناز جان
الــنـــازجوون
پاسخ
مچکرم مژگان جونم لطف داری عاقبت بخیر بشی عزیزم