دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

17خرداد،اواخر ماه هفتم، مطب دکتر قریشی

1394/3/19 14:33
668 بازدید
اشتراک گذاری

ســـــــــــــــــــــــــــلام

من اومدم

خیلی زیاد نمیتونم بشینم  مجبورم زود بنویسم و برم....

میبوسمتون دوستای نازنینم...

یکشنبه 17 خرداد وقت دکتر داشتم...ساعت هشت و نیم صبح مامانم رسید باصدای زنگ خونه از خواب بیدارشدم مامانم نون سنگک داغ خریده بود اورد خوردیم و اماده شدیم راه افتادیم سمت مطب....همسری هم که صبح رفته بود ماموریت و شب رو نبود و من باید میرفتم خونه مامانم اینا.وسایلامم برداشتم ورفتیم....رسیدیم مطب دکتر نیومده بودن کمی نشستیم وقتی اومدن نفرسوم چهارم بودم چون دفعه پیش حضوری از خانم منشی وقت گرفته بودم...رفتم داخل یه احوالپرسی گرم و صمیمی کردیم....فشارم رو گرفتن 12بود توصیه کردن که خوراکی های نمکی وشور نخورم...رفتم رو تخت دراز کشیدم....ووووووی بازم فرشته هامو دیدموقتی دخملی رو نشونم میدادن دخملی سرشو بلند کرد...فکرکنم عرض ادب میکرده برای من و خانم دکتر...خلاصه بلند شدم و اومدم بیرون..اونجاهم هی میپرسیدن دوقلو داری؟میفهمیدن دختر پسرن کلی ذوق میکردن و تبریک میگفتن....برای بیست هشتم وقت سونو دارم و ازمایش و داروهم برای کلسیم و ففول نوشتن...هوا گرم بود نفسمو میگرفت این هوا...رسبدبم خونه با مامانیم کلی اب و نوشیدنی بالاخره کمی بهترشدم...ونهاخوردیم و استراحت کردیم....برای شوشو هم توضیح دادم و کلی ذوق کرد برای دخمل و پسملش...دیروزم خالم برای نهار اومدخونه مامانم وبعدظهر دخترش اومد  دورهم خیلی خوش گذشت....عصرم دایی وزن داییم اتفاقی اومدن...خلاصه روز خوبی بود متوجه تنهاییم نشدم زیاد وقت گذشت و شوشو رسید پیش من و نی نی هاش...یه چن روز دیگه برم سونو خیالم راحت میشه...برام دعا کنید...تا سه روز دیگه میرم ماه هشتم رو شروع کنم...الهی دل همتون شادبشه ..الهی امین

پسندها (1)

نظرات (4)

مرجان
19 خرداد 94 17:13
الناز عزیزم همیشه تو دعاهام دعات میکنم که بارتو صحیح و سالم زمین بزاری و روزای خیلی خوبی و با گل دختر و گل پسرت داشته باشی...اولین بوسه ...اولین سالروز تولدشون ... مدرسه رفتنشون ...قبولی دانشگاه ... جشن فارغ التحصیلی با لباس کالجشون ... عاشق شدنشون ... ازدواجشون و یه روزم بغل کردن حاصل عشقشون با چشم های خودت ببینی ... میدونم زیاد هندی بازی کردم
الــنـــازجوون
پاسخ
مرجان مهربونم مرسی خانمی خوشکل..الهی هروقت که خواستید بدون معطلی ناز نی نی تون بیاد تودلت و خوشبختیتون صدبرابر بشه مرسی عزیزدلم......چقددددددددددددددددد عمر میخواد همه ایناروببینمفداتشم مرسی شادباشی
مژگان
20 خرداد 94 0:55
ای جاااااااااان. جان دخملی و پسری رو بشم من الناز جان تاریخ زایمانت هنوز معلوم نشده؟ ما کی ان شاالله چشممون به جمال نی نی نازها روشن میشه؟
الــنـــازجوون
پاسخ
عزیز دلممممم.....والا مژگان جون بیست هشتم یا یکی دو روز زودتر میرم سونو وبعدنتیجه رو میبرم برای دکتر که مشخص کنن تاریخش رو...دعاکن برام
بابا و مامان
22 خرداد 94 10:42
الاهی فدای مامانی و نی نی های نازش
الــنـــازجوون
پاسخ
خدانکنه خواهر و دوست گلممممممممممم خدا شمارو برای ما و جفت فرشته های خوشکلتون نگه داره...دلتون همیشه خوش باشه انشالله
مژگان
22 خرداد 94 14:48
به به! قالب جدید مباااااااارک. من این قالب رو خیلی دوست دارم
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی عزیزدلم