دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

سه ماهگیتون مبــــــــــــــــــــارک

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام ســـــــــــــــــــــــــــــــــلام وســـــــــــــــــــــــــــــلام احوال دوستای مهربونم؟انشالله که خوب هستید وزیر سایه پروردگار مهربون و کنار خانواده های سبزتون زندگی شیرینی دارید روی ماه همتون رو میبوسم... امروز  ماه تموم شد...سه ماهی که سخت بود ولی شیرین و جدیدا داره شیرینترم میشه چون سلناز و ایدین نازم میبینن و لبخندمیزنن صداهای قشنگ درمیارن همه چی رو بادقت تمام تماشا میکنن....سخت بود چون وقتی جفتشون بیدار وبدن هردوشون بعل میخواستن هیچی از بازی کردن نمیدونستن وقتی بیدار بودن گریه میکردن ونمیشد یه نفری به جفتشون رسیدگی کرد خدا همه ی مامان باباهارو برای فرزنداشون نگه د...
16 مهر 1394

خدایا شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت

ســــــلام  من اومــــــــــدم احوال دوستای گلم و نی نی های نازشون خوبه؟ ایشالا که زندگی به کامتون باشه عزیزان من این روزا درست همونطور که مشخص بود سرم خیــــــــــــــــــــــــلی شلوغه یعنی اساسی هااااا برای همن نمیرسم بیام وبلاگ رو اپدیتش کنم هرچند برام مهمه که تقریبا همه چیو بنویسم....هنوز که هنوزه با کمک مامانم و بیشتراز من و همسرم کمک بابام سلناز و ایدین رو بزرگشون میکنیم داریم میریم تو چهار ماه یعنی 16 مهر میریم چهارماه خدا ایشالا بچه ها همتون رو نگه داره ولی کسی که دوقلو داره و اطرافش کسی هست که دوقلو داره منو درک میکنه خیلی سخته وقتی به این فک میکنم که یه دونه نی نی بود چقد کارم راحت بود چون واقعا لذت بخشه ولی وقتی ...
9 مهر 1394

نفسای من دو ماهگیتون مبارک

ماهگیتون مبارک عسلای مامان عاشقتونم عزیزای من...یه دنیا خستگی دارم ولی تحمل میکنم بخاطر عسلای زندگیم...مامانم هنوز پیشمونه بدون مامانم نمیتونستم تااینجا برسم...خداروشکر بخاطر اینهمه نعمت و محبت..ایشالا همیشه باشید و کنارهم خوش و خرم زندگیمون رو بکنیم... بریم برای چن تا عکس که برای امروزتونه و چون وقت نمیکنم بقیه رو بذارم همینا کافیه           ...
16 شهريور 1394

پسرم ختنه شد

ســـــــــــــــلام روز پنجشنبه ی همگی بخیروخوشی چن روز بود توخونمون بحث این بود که ایدین  پسر نازم رو کجاببریم برای ختنه و من هر بار با شنیدنش تنم میلرزید میترسیدم....خلاصه سبک سنگین کردیم قرار شد ببریم جایی که از چن نفر تعریفش ر وشنیده بودیم...دکتر منصور پاکرو....خلاصه 28 مرداد ساعت 18:15 راه افتادیم و چن دیقه کوتاه مسیر رقتمون بود....چن دیقه ای تو سالن انتظار نشستیم و بعدش رفتیم داخل...به همسری گفتن بشینه وسط پاهای ایدین رو بگیره منم قرار شد شیشه شیر رو نگه دارم دهنش و هی باهاش حرف بزنم....از لجم سر موضوعی که خیلی بهم فشار اوردن باهمسری به توافق رسیدیم که کسیو همراهمون نریم مخصوصا از خانواده ایشون....ایدین نازم برخلاف همه که می...
29 مرداد 1394

تفلدم مبـــــــــــــــــــالک

ســـــــــــــــــــــــلام دوستای گلم  روز همتون بخیرو شادی.... امروز 14 مرداد تولد بنده ست...دیگه یه سالم بزرگتر شدیم ایشالا که عاقلترم شده باشیم....ایشالا دلاتون همیشه شادباشه...امسال تولد نگرفتم یه جورایی با همسری هم لج کردم چون بموقعش تبریک نگفته منم گفتم هیچی نمیخوام...کادوی کوچولوموخریده اما گنده هه رو اواخر این ماه یا اوایل ماه اینده تحویل میگیرم.حالا ماانتظاری نداریما هی خودشون  رو میکشن کادوبخرن چه کاریه اخه؟....قرار بود بریم یه کیک کوچولو چهارنفره بخریم من و همسری و مامانم و بابام باشیم و دوقلوها که فعلا لج کردم نمیخوام برم.... جونم بگه با بچه ها خوش میگذره بهمون....روزا خیلی ارومن شبا گاهی خواب و بیداری دارن که...
14 مرداد 1394

مااومدیــــــــــــــم این بار سه نفری

ســــــــــــــــلام دوستای گلم خوبید خوشید؟ اول از همه یه دنیا تشکر میکنم ازتون بابت پیامهای قشنگتون....ازاینکه جویای حالم بودید و نگرانم... خیلی زود میرم سر اصل مطلب.... 15 تیر بود که با همسری رفتیم یه چن قلم خرید برای خونه و بعدش طبق معمول صرف شام خونه ی مامانم.... رسیدیم خونه و من خودمو ببخشید رسوندمWC ....دیدم یاخدا جریان چیه چرا ازم آب چکه میکنه؟دلم هـــــــــــــررری ریخت....رفتم داخل خونه گفتم همسری و مامانی یه چیزی میگم نگران نشیدا ولی این اتفاق افتاده....همسری خودشو خونسرد نشون داد ولی واقعا نکران بود...مامانم طفلک تازه افطار کرده بود یه بطری اب دست گرفت چادر سرش کرد رفت و همسری ماشین روشن کرد رفتیم....هی روحیم میداد...
30 تير 1394

این روزای ما

سلام مامانای گل و نی نی های ناز امیدوارم خوب باشید و منم دعا کنید این چن هفته هم خوب و خوش بگذره.... چن روز بود هوای ارومیه افتضاح گرم بود...اصلا هوا جریان نداشت و منم دست و پاهام خارش شروعکرده بودن رفتم دکتر شربت دادن و هرشب یه قاشق میخورم و بخاطر غفونتم سفالکسین میخورم....از دیشب یه مقدار هوا بهتر شده و منم حالم بهتره...زنـــــــــــدگیه دیکه جمعه صبح همسری گفت پاشو دوش بگیریم بریم بیمارستان دیدم اصلا نا ندارم برم بیرون گرمابهم بخوره از هوش میرم.....ساعت شش رفتیم یه ماشین شارژی بریا بردیای قشنگمون خریدیم ورفیتم بیمارستان وای نی نی چقد عوض شده بود صورتتش کلا پفش رفته بود  وشده بود یه نی نی دیگه...نتونستم بوسش کنم چون تو گهو...
14 تير 1394

عمــــــــــــــــــــــــــــــــــمه شدم

ســــــــــــــــــــــــــــــــلام به همه  بالاخــــــــــــــــــــــــــــــــــره بردیا کوچولوی ما اومد  ساعت9:45صبح جمعه دوازدهم تیرماه  خبردار شدیم که نی نی گلمون وارد دنیای ما شدن....شکرخـــــــــــــــدا فعلا نتونستم برم دیدنش چون گرما بیرون واقعا اذیتم میکنه ولی خاله هاش برام عکس و کلیپ بردیا کوچولو رو ارسال میکنن.. شکرخدا خیلی خوشحالم که نی نی مون سالمه و بموقع به دنیا اومدو مامانشم صحیح و سالم کنارشه.... خدا همه ی مامانت و نی نی هارو سالم و سلامت نگه داره.... دیروز با مامانم و همسری رفتیم خرید برای بردیا کوچولو  حتما عکساش رو میذارم.... برام دعا کنیدمنم حالم ای بدک نیس اام چون هوای ار...
12 تير 1394

حال من خوب است اما تو باور نکن...

سلام خدمت همه مامانای گل دوستای خوبی که تواین مدت من نبودم و نگرانم بودن و جویای حالم....خداروشکربخاطر داتشن دوستای گلی مث شما نماز روزه هاتون قبول درگاه حق و از خدا میخوام هرکی هر حاجتی تودلش داره جواب یگره تو این ماه عزیز... تواین مدت که من نبودم خیلی اتفاقا افتاد ....خیلی هم که نه تنوع داشته باشه ها نه فقط چون سختم بود و اذیت شدم میگم خیلی.... سعی میکنم سریع و خلاصه وار همه چیو بگم و شمارو از حال خودم باخبر کنم یادتون باشه رفته بودم ازمایش و لیوان گلوکز رو خورده بودم و منتظر نتیجه بودم.....عصرشم رفتم سونو و عکس  سونورو دادم.....سه شنبه ی همون هفته باید نتایج رو برای دکترم میبردم و جواب میگرفتم....نتیجه رو که باهمسری دی...
4 تير 1394

شروع هشت ماهگی فرشته هام

سلام دوستای مهربونم.... امیدوارم خوب باشیدو دلاتون شادباشه....   ســــــــــــــــــلام نفسای مامان شروع هشت ماهگیتون مبارک فرشته های اسمونی من الهی فدای وجود مهربونتون بشم که این هفت ماه رو دوام آوردید و به مامانی اصلا سختی ندادید و اذیتش نکردید الهی که این زمان باقیمانده رو هم به خوبی و خوشی که شروع کردیم به خوبی و خوشی به پایان برسونیم و بموقع بیاید بغل مامانیتون...دلمون براتون یه ذره شده نفسای من... هفدهم که رفته بودم دکتر گفتم که برام سونو و آزمایش نوشتن...جمعه شب بابایی دفترچه و وسایلش رو اماده کرد که شنبه صبح بره ازمایش چکاپش ر وبده یهو گفتم ازمایش ازمایشه دیگه منم میام تو بیمارستان آزمایشم رو میدم گفت باشه.....
24 خرداد 1394