حال من خوب است اما تو باور نکن...
سلام خدمت همه مامانای گل
دوستای خوبی که تواین مدت من نبودم و نگرانم بودن و جویای حالم....خداروشکربخاطر داتشن دوستای گلی مث شما
نماز روزه هاتون قبول درگاه حق و از خدا میخوام هرکی هر حاجتی تودلش داره جواب یگره تو این ماه عزیز...
تواین مدت که من نبودم خیلی اتفاقا افتاد ....خیلی هم که نه تنوع داشته باشه ها نه فقط چون سختم بود و اذیت شدم میگم خیلی....
سعی میکنم سریع و خلاصه وار همه چیو بگم و شمارو از حال خودم باخبر کنم
یادتون باشه رفته بودم ازمایش و لیوان گلوکز رو خورده بودم و منتظر نتیجه بودم.....عصرشم رفتم سونو و عکس سونورو دادم.....سه شنبه ی همون هفته باید نتایج رو برای دکترم میبردم و جواب میگرفتم....نتیجه رو که باهمسری دیدیم متوجه شدیم قند خونم بالاست...وبرای منی که دوقلو دارم خطر ناکه...هرچند ازقبل دیابتی نبودم و این برای یکی دوماه شایدم کمتر از این مقدار وقت هستش که من قند خون گرفته بودم....دیابت بارداری
رفتیم و دکتر نتیجه رو دید گفتن که بله مقدار قند خون بالاست و همونجا دلم هررری ریخت....گفتن خطرناکه و منومعرفی کردن دکتر داخلی خانم مینا اسدزاده وگفتن که برم پیش ایشون وهرچی صلاح دیدن انجام بشه...با مامان مهربونم که الهیییییی فداش بشم راهی خیابون و کوچه ها شدیم و بالاخره مطب رو پیدا کردیم باهزار سختی....رفتیم و دیدیم که ایشون نیستن و قرار شدعصربریم....از شانس منم همسری ماموریت بودن و تشریف نداشتن.با مامانم برگشتیم خونشون و قرار شد عصر زنگ بزنم مطب دکتر اسدزاده و وقت بگیرم برم پیششون....با داداشم هماهنگ شدم که بیادد نبالمون و راهی بشیم..اما دیدم هرچی زنگ به مطب دکتر میزنم کسی جواب نمیده منم بییخال دشم تا اینکه ساعت 17 به بعد وبد زنگیدم جواب دادن و منم برای فرداش یعنی روز چهارشنبه وقت گرفتم که دیگه مزاحم داداشم نشوم و همسری خودش زود برسه و باهم بریم خیالم راحتتر بود اینطوری....خلاصه فرداش چهارشنبه همسری که هفت و نیم هشت باید میرسید پنج رسید منم خونه مامانم بودم اومد دنبالم وراه افتادیم سمت مطب...چن لحظه ای معطل شدیم و بعد رفتم داخل....دکترنتیجه رو دیدن و گفتن که بله باید بستری بشم و تحت نظرباشم وانسولین تزریق کنم....یاخدا گفتم این چه بدبختیه.....
دیگه من از همسری و همسری از من پریشون تر قرار بستری گذاشتیم بادکترر و هماهنگ شدیم که همون روز برم بیمارستان امام رضا وبستری بشم.....دیگه از مطب اومدیم بیرون من زدم زیر گریه.....فکر اینکه چی میشه....و باید از مامان بابام و همسری دور بمونم اونم معلوم نیس چن روز دیوونم کرد....از مطب تا خونه که بیام لباس و وسایل بردارم و از خونه خودمون که بریم امامنم رو برداریم که طفلک روزه بود و بعدش راه بیفتیم بک سره گریه کردم و هق میزدم و فقط پیش مامانم یه ذره رعایت کردم که اونم صدام در نمیومد....البته تومسیر برگشت از مطب به خونمون چیزی نموند تصادف هم بکنیم عصاب همسری خراب بود اما اونیکه خطا کرد یکی دیگه بود و خداروشکر دعوا راه نیفتاد همونجا فهمیدم بیچاره همسری چقد وتاچه حد زندگیشو دوس داره....
رفتیم بیمارستان و کلی طول کشید که پذیرش بشم و اتاقم رو نشونم دادن و یه دست لباس بیمارستان تنم کردم و راهی اتاقم و تختم شدم....خیلی برام سنگین بود اما همسری همش دلداریم میداد بااینکه خودش غم از چشم و صورت و قیافش میبارید....
رفتم اتاق دونفردیگه هم بودن هم صحبت شدیم و از دردامون گفتیم و من رفتم تحت نظر هی دستگاه میاوردن قلب بچه هارو میشنیدن و نوار قلبی میگرفتن...قند خون میگرفتن و قرار بود انسولین شروع کنن...خلاصه اون شب روتاصبح هی چپ و راست شدم بدون اینکه چن دیقه ای خوابم ببره...صبح شد و ظهر شد و وقت ملاقات رسید همسری اومد و خاله و دختر خالم و پسرداییم اینا ملاقاتم اومدن...همگی رفتن و من موندم و مامانم...غروب یهویی اومدن بهم گفتن حالت بده باید بری بخش زایمان مراقبتهای ویژه...گفتم برای زایمان؟گفتن نه باید اونجا تحت نطرباشی که دستگاه هاشم پیشرفته ان.دلم داشت میترکید.....دیگه حال خودمو نمیدونستم.....گفتن هرچی داری بذار و فقط لباس توی تنت بمونه وبدون همراه برو اون بخش.البته با چرخ دستی بردنم....با مامانم خداحافظی کردیم باکلی گریه که از دور از جلوش رد شدم داشتم هق میزدم اونم داشت گریه میکرد..اخه یهویی جداشدم و هرچی داشتم گذاشتم و رفتم نه گوشی نه همراه مریضی.نه یه بطری ابی...هیچییییییییییییییییی...مامانم زنگید به بابام..منم زنگیدم به داداشم که بیاد مامانم رو ببره تنها بیمارستان باید چیکار میکرد.....همسری هم که تازه رفته بود خواستم دیگه برنگرده....من وبردن و دنیا جلو چشم منومامانم که کنارم بود تاریک شد.....اتاق ایزوله بخش زایمان....دیگه مگه گریه امونم میداد.....تویه اتاق بی روح رفتم...نه نوری نه هوایی....فقط دوتادستگاه گنده داشت که قلب بچه هارو نشون میداد و هی میومدن برای فشارو انسولین...فشارم قبل اون روز 11بود اما وقتی توبخش بودم شکمم دستگاه گذاشتن برای شنیدن قلب بچه ها منم به کمر خوابیده بودم و تحت فشار بودم همونجا بی انصافا فشارمو گرفتن که شده بود 14 و اسم روم گذاشتن که فشار بالاهم هستم علاوه بر دیابتیکی....خلاصه رفتم اتاق ایزوله تنهای تنها...شب رو بایه دنیا بدبختی صبح کردم و دوباره بدون اینکه بخوابم...صبح بلند شدم دستگاه هارو جدا کردم و رفتم بیرون...یکی داد میزد یکی گریه میکرد داشتن طبیعی زایمان میکردن...دیووونه خونه بود بخدا....از بیرون از قسمت کتابخونش یه زیارتنامه پیدا کردم و اوردم خوندم زیارت عاشورا و توسل و از خداخواستم هرچی زودتراز اونجا خلاص شم.....صدرحمت به بخش که قبلش از اونجاهم بدم میومد اما چون اومد بخش ازیمان و اون اتاق تنگ و تار و دیدم گفتم میتونم ده روزم تو بخش بمونم و اینجاهرگز....
ساعت نمیدونم نه.ده بود دکتر اومد بالاسرم و گفت عزیزم تو که فشارت خوبه قندتم که باانسولین توبخش میارن پایین چرا اومدی اینجا گریم گرفت گفتم شماروبه خدا اگه راه داره ببرینم توبخش....نمیدونم دلش سوخت یاچی قرارشد انتقالم بدن اونطرف....مث توپ قل میدادنم بی انصافا...تواتاق نشسته بودم شنیدم دارن حرف میزنن اگه بخواد بره خودش وشوهرش باید امضابده هیچی گردن مانیس اگه اتفاقی افتاد...این باز اذیتم میکرد اخه مگه من چم بود که ایناانقد اذیتم میکردن....بعد ازهمون جا یهو صدام کردن که خانم ذکایی میتونی بری بخش وای داشتم بال در میاوردم...البته اینو دیگه نگفتن که باید امضابدم شکرخدا.......بایه خانمه و پروندم فرستادنم بخش....قبلش با خونه تماس گرفتم با گوشی تواتاق و گفتم که میرم بخش و چقد خوشحال بودم خدایاااااااااااااااا....رفتم بخش باز دوباره تحت نظر اما خداروشکر ازاونجا خلاص شده بودم....همه ی خانواده نگرانم بودن و کلافه....مامانم اومد کنارم دوباره....یکی دوروزی اینطوری گذشت و یه شب بخاطر نبود بیماری مث من که تحت نظرم و ماما هم باید یه چرتی میزد خواستن منو و هم اتاقیمو که فرداش باید زایمان میکرد رو دوباره بفرستن بخش زایمان یکی دوساعتی از سه تا پنج صبح بعد دوباره بیایم توبخش من با ماما بحثم شد که منم دیگه نمیرم بخش وخلاصه اعصابم بهم خورد میترسیدم از اونجا....ولی دست من نبود فرستادنمون و دوساعت رو اونجا رفتیم....خلاصه بعد کلی مکافات منی که فشارم 12 رو6 بود قندم 140.واگهی 92 و گاهی 150 رو هی تحت نظر داشتن و اخر سر مرخصم کردن.....چهارشنبه غروب رفتم و دوشنبه عصر برگشتم خونه که اونم به اصرار خودم بود وقتی حالم خوبه و ماماها میگفتن حالت خوبه بی دلیل اینجایی به دکتر گفتم شماکه فردا مرخص میکنی امروز مرخص کن همسرم از فردا تا یه هفته میره ماموریت...وای خدا اخر سر به هرنحوی بود گفتن مرخصم و منم به همسری که ارومیه بود گفتم اومد برای ترخیصم.چه ذوقی داشتم....اما یه نگرانی دارم هرکی تجربه داره کمکم کنه......اونجاکه بودم کلی ازمایش خون و ببخشید ادرار گرفتن کفتن هیچ گومه مشکلی ندارم و عفونتم اصلا ندارم...اما من وقتی میسرم دستشوییعفونت حالت لخته میبینم البته قبلا نداشتم چون بیمارستان سفالکسین بود فک کنم بهم میدادن از همون روز اونطوری شدم....ازهمون روزم وقتی میرم دستشویی حس میکنم یه مقدار لباس زیر نم داره....گاهیم یگم خدایی نکرده از کیسه اب باشه...اما اونم میگن بادرد شدید کمر همراهه که من هیچ دردی ندارم...خیلیا میگن طبیعیه نمیدونم اگه میشه کمکم کنید...امروز پنجشنه روز فرد بود بامامانم راهی مطب دکتر خودم شدیم که گزارش بیمارستان و شرایط خودم رو بدم که اونم رفتیم دیدیم تعطیله و مجبورم یکشنه برم.....خدا هیچکس رو به روز من نندازه خیلیییییییییییییییییییییی سختی کشیدم.....همونجا تو بخش زایمان بودم که همسری بهم گفت دختر خالت یعنید خترخاله من که پرستاره همکاراش بهش گفتن احتما داره خاتمه بارداری بدن و بچه هارو بیارن بیرون....همسری که میگفت جفتمون زدیم زیر رگیه اخه هنوز خیلی زوذ بود................
بچه ها لطفا برام دعا کنید هیچ مشکلی ندارم این جریان نم دار شدن لباس زیرم نباشه خیالم راحت میشه التماس دعادارم تو این ماه عزیز از همتون بادلای پاکتون دعام کنید....