شروع هشت ماهگی فرشته هام
سلام دوستای مهربونم.... امیدوارم خوب باشیدو دلاتون شادباشه....
ســــــــــــــــــلام نفسای مامان
شروع هشت ماهگیتون مبارک فرشته های اسمونی من
الهی فدای وجود مهربونتون بشم که این هفت ماه رو دوام آوردید و به مامانی اصلا سختی ندادید و اذیتش نکردید الهی که این زمان باقیمانده رو هم به خوبی و خوشی که شروع کردیم به خوبی و خوشی به پایان برسونیم و بموقع بیاید بغل مامانیتون...دلمون براتون یه ذره شده نفسای من...
هفدهم که رفته بودم دکتر گفتم که برام سونو و آزمایش نوشتن...جمعه شب بابایی دفترچه و وسایلش رو اماده کرد که شنبه صبح بره ازمایش چکاپش ر وبده یهو گفتم ازمایش ازمایشه دیگه منم میام تو بیمارستان آزمایشم رو میدم گفت باشه...صبح ساعت 6:30 بیدارشدیم هردو ناشتا رفتیم بیمارستان امام رضا رفتیم داخل اووووووووووووووف نفر118 بودیم همینطوری هاجو واج نگاه هم کردیم و یه گفتم بریم بیمارستان خصوصی صولت ازمایش بدیم که ده دیقه ای کارمون رو راه بندازن....سوارشدیم اومدیم چن دیقه طول نکشید که هزینه رو دادیم و اول من بد همسری ازمایش رودادیم....اما به من گفت این دوتا ازمایش خون و.... دادی بشین یه ازمایش دیگه هم هست....یادم نبود اصلا یه لیوان یک بار مصرف گنده دادن دستم که شیرین بود گفت بخور و یه ساعت دیگه یه بار و بعدیه ساعت دیگه دوباره ازمایش خون میگیریم ازت...یا خدا دیگه گرسنگی از یه طرف تشنگی بدتر از اون دپرسم کرد...شوشو که ارومیه بود راه افتاد بره سرکارش و توراه هم صبحونه بخره بخوره چون دیگه من نبودم برگردیم خونه...
ساعت نه یه بار و ساعت ده اخرین خون رو کشیدن از منه گرسنه و تشنه و سرجمع سه تا خون کشیدن ازم و بعدش همسری خودش اومد دنبالم و رسوندتم خونه صبحونم و میوه که خریده بود رو اورد گذاشت خونه و منم که وقت داشتم از ارایشگاه رفتم اصلاح . یه صافیی به خودم دادم...اووووووه چه روزی بود دیروزهمونچا تصمیم گرفتیم سونو رو هم امروز بریم یعنی دیروز عصر...منم از سالن رسیدم خونه صبحونه خوردم و زنگ زدم برای سونو وقت گرفتم...برای ساعت 7 تا هفت و نیم گفتن اونجا باشیم.....خیلی عجله داشتیم قراربود تا 28 خرداد بریم جو گیر شدیم چن روز زودتر رفتیم البته مشکلی نداره چون دکترمیخواست از سلامت و سن جنین باخبربشن...شوشو اومد نهار خوردیم استراحت کردیم و ساعت شش و نیم راه افتادیم و رفتیم اول جواب ازمایشات من رو از ازمایشگاه گرفتیم و بعد رفتیم سمت سونوگرافچن نفری قبل ما حاضربودن اونجا...عجله نداشتیم نشستیم و منتظرشدیم....بعد گفتن خانم ذکاییمارفتیم داخل بادکتر خوش وبش و من دراز کشیدم و دکتر شروع کردن...وای الهی قربونشون برم که همش مشت و لگد میزدن وقتی دستگاه دست دکتر بودمطمینا پسرم ایدین بود که غیرتی میشد اقای دکتر به مامانش نزدیک بودپسملی خوش غیرت من......همسری ذوق میکرد وقتی نی نی هارو میدید...ولی مث نی نی های دیگه خیــــــــــــــــــلی واضضح نبودن چون جاشون تنگ بود ولی خب خداروشکر دیدیمشون و از سلامتیشون باخبر شدیم و جای هیچ نگرانی نیست....دکتر حرف زدن و توضیح دادن و خلاصه خیالمون راحت شد امدیم بیرون و چن لحظه بعد نتیجه رو گرفتیم و شاد وشنگول راه افتادیم اومدیم...یه چن دور زدیم و گشتیم و اومدیم خونه مامانم که دوسه روز بود نرفته بودیم....خیلی خسته بودم از شش صبح بیداربودم و همش بیرون....خلاصه بعد شام برگشتیم خونه و خوابیدیم و امروزمون رو شروع کردیمروزهای فرد دکترم مطب هستن میخواستم امروز نتایج رو ببرم ولی ددیم حسش نیست موند سه شنبه انشالله مشکلی پیش نیاد میبرم....
وای خدا میدونه الان که نشستم چقدر تو فشارم
دیشبم شوشویی باید میرفت عروسی دوست داداشش ولی من دوست نداشتم بره و نرفت
برم عکس سونو رو هم بذارم براتون و یکم دراز بکشم...بعدش نهارم که دارم دیروز مامانم زحمتش رو کشیده شاید طبق عادت هرروز یه دوش بگیرم و تاشوشویی که چهارو نیم پنج میاد یه چرتی بزنیم ما سه تاییمیبوسمتون ...عاشقتونم...دعامون کنید
ادامه مطلب... عکس سونو