دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

مااومدیــــــــــــــم این بار سه نفری

1394/4/30 22:53
662 بازدید
اشتراک گذاری

ســــــــــــــــلام

دوستای گلم خوبید خوشید؟

اول از همه یه دنیا تشکر میکنم ازتون بابت پیامهای قشنگتون....ازاینکه جویای حالم بودید و نگرانم...

خیلی زود میرم سر اصل مطلب....

15 تیر بود که با همسری رفتیم یه چن قلم خرید برای خونه و بعدش طبق معمول صرف شام خونه ی مامانم....

رسیدیم خونه و من خودمو ببخشید رسوندمWC ....دیدم یاخدا جریان چیه چرا ازم آب چکه میکنه؟دلم هـــــــــــــررری ریخت....رفتم داخل خونه گفتم همسری و مامانی یه چیزی میگم نگران نشیدا ولی این اتفاق افتاده....همسری خودشو خونسرد نشون داد ولی واقعا نکران بود...مامانم طفلک تازه افطار کرده بود یه بطری اب دست گرفت چادر سرش کرد رفت و همسری ماشین روشن کرد رفتیم....هی روحیم میدادن هی من ناله میکردم میگفتم خدایا چه زود میذاشتی یکی دوهفته هم بگذره بعد...اورژانس بیمارستان رسیدیم تونوبت نشستم و بعدش رفتم داخل معاینه شدم و فرستادنم قسمت زایمان طبیعی....دکتر خوش فطرت شیفت بودن....اومدن بالاسرم....امپول برای اینکه دردم بگیره بااینکه من باید سزارین میشدم اما درد طبیعی کشیدم وبعدش فرستادنم سزارین امپول بیحسی رو که زدن همه دردام محو شد و حالم خوش بود....قبلش نگران بودم که خدایا چرا طبیعی من که قرار بود سزارین بشم....مخصوصا که بچه ها سرو ته هستن...خلاصه ساعت 12 به بعد بود رفتم اتاق عمل...مامانم پشت در تنها بود...بابام اومده بود وقتیه مسرم دید خبری نیس باباییم رو رسونده بود خونه و بعدش خبر داده بودن که قراره سزارین کنن منو...بعد زن عموم که زنگیده بودکه حالمو بپرسه همسری گفته بود که الناز رو بردیم بیمارستان عمو و زن عمومم خودشون رو رسونده بودن و همسری هم به مادرش زنگیده بود و مادر شوهرمم با همسریم اومده بودن بیمارستان.داشتم میگفتم...امپول بیحسی  رو که زدن اروم شدم و گرما کل وجودم رو گرفت و اروم شدم.ساعت12:40 سلنازم و ساعت12:45 آیدین اسمونی من زمینی شدن.صدای گریه بچه ها هنوزم توگوشمه....خـــــــــــــــدایاشکرت

از اتاق عمل بیرون اومدم  رو تخت ولو بودم مادرشوهرم و زن عموم بالاسرم اومدن مادرم رفته بود دنبال کارای بیمارستان....رفتم بخش ...خدایاشکر عمل تموم شد وبچه ها به دنیا اومدن....ولی ناراحت بودم یه چن هفته زودتربه دنیا اومده بودن ....همسری اومد اتاق و اولین دیدارم بعد تولد بچه ها باهمسری  حاصل شد

همه رفتن من موندم و مامانم....طفلک همسری ساعت نزدیک سه و نیم چهار بود برای من و مامانم  وسایل میاورد بیمارستان.

فردا وقت ملاقات همه فامیل اومدن ملاقات....همسری با گل خوشکلش و باباییم و داداشیمم گلای خیلیییییی خوشکلی برام آورده بودن ....اما چه فایده من هنوز بچه های خوشکلمو ندیده بودم.تااینکه همسری  اومد و عکس از بچه ها که تودستگاه بودن انداخت و اورد دیدیم خوشحال بودم از دیدنشون ولی تو دستگاه بودنشون ناراحتم میکرد...ولی بازم خدارو هزاران بارشکر...

من فرداش مرخص شدم و بچه ها سه روز دستگاه موندن.اتاق مادران میموندم و رفت امد میکردم خونمون.همسری هم مرخصی سه روزه داشتن.خلاصه همه چی خوب پیش رفت و بچه ها هم مرخص شدن و اومدیم خونه....قربونیشون موند برای 28 تیر یکشنبه که از چالدارن  که سفارش داده بودیم رسید برامون و زحمت قربونیش هم پدر همسری کشیدن.مادرشوهری هرروز میان و یه روز در میون بچه هارو حموم میکنیم....مامانم هرروز پیشمونه....شبا سختمه صدای بچه ها بیدارم میکنه.دست مامانم درد نکنه نمیذاره زیاد سختی بکشم...اما خیلی سختی کشیدم...روزایی که باید میموندم خونه و استراحت میکردم  رفت امد میکردم بیمارستان وقتی بچه ها تودستگاه بودن که بهشون برسم و شیرشون بدم.انشالله خدا بچه ها ی همتون رو حفظ کنه بعدشم بچه ها ی منو.....بموقعش میام و عکس هم میدم...

امروز 15 روز از تولد بچه ها گذشت....منم حالم خوبه.بچه ها هم شکر خدا خوبن...یه مقدار افسردگی بعدزایمان دارم که واقعا اذیتم میکنه.....میبوسمتون...لحظه شماری یکردم بیام و از حال خودم بنویسم برای دوستای گلم که نکرانم بودن....

مرسی از همتون....

پسندها (8)

نظرات (15)

مژگان
31 تیر 94 0:42
اااااااااییییییییی جااااااااان. الناز عزیزم هزاران بار به تو و همسرت تبریک میگم. ان شاالله خدا دوقلوهای نازتون رو بهتون ببخشه! دوقلوهات روز تولد من به دنیا اومدن! منم متولد 15 تیرماه هستم! خیلی خیلی خوشحال شدم دیدم اومدی و از سلامتی خودت و نی نی گلی هات خبر دادی. مراقب خودت و میوه های بهشتی ت باش
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی مزگان عزیززززززززززززززم ممنونم انشالله یه دخملی هی پسملی دوقلو نصیب دل مهربونت خانم خوشکله.....دوقلوهای من ساعت 12:40 به دنیا اومدن وارد 16 تیر شده بودیم...تولدت خاطرم میمونه عزیزمشمام مواظب خودت باش دوست مهربونم مرسی از پیامت
مرجان
31 تیر 94 17:57
الناز عزیزم بازم بهت تبریک میگم ... عزیزم من خیلی خوب افسردگیتو درک می کنم منم این درد داشتم بعد از جریان سقطم هیچکس به غیر از خودت نمی تونه به خودت کمک کنه به این فکر کن دوتا فرشته ناز و سالم داری و قدرشونو بدون مراقب خودت و نی نی ها باش
الــنـــازجوون
پاسخ
مرجان عزیزم مرسی دوست مهربونم...بله خیلی سختی کشیدم اما حالا شکرخدا حالم خیلی بهترهمرسی فداتشم...ایشالا هیچوقت دلت نشکنه و همیشه شادباشی گلم
fateme
1 مرداد 94 12:56
ey joooon mamani fereshte hat mobaraket bashe
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی فاطمه جونم دلت شاد دوست عزیزم
مامان نی نی
1 مرداد 94 13:11
به سلامتی مبارک باشه ایشالله که خوش قدم هستند براتون
الــنـــازجوون
پاسخ
ممنونم.....انشالله...زندگی به کامتون دوست عزیزم
z.m
2 مرداد 94 15:36
سلام النازجونم خیییییییلی خیلی خوشحال شدم گلم بهت تبریک میگم عزیزم انشاا...که خیلی زود حالشون خوب میشه فدات بشم خیلی خوشحال شدم خدایا شکرت
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی دوست عزیزم انشالله دلتون شاد باشه و زندگی به کامتون گلم
نیلوفر جون
3 مرداد 94 11:36
وای خدایا هزاربار شکر برای حال خوبت عزیزم
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسیییییییییییییی نیلوفر جونم خدا خوشکل پسرتو حفظ کنه عزیزم
مامانی
4 مرداد 94 8:50
به سلامتی گلم...لینک شدی
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی مامانی شماهم لینک شدید
پانیذ
5 مرداد 94 2:25
باز هم تولد سلناز و آیدین رو تبریک می گم الناز گلی..
الــنـــازجوون
پاسخ
مـــــــــرسی خاله جووووووووووووووووووووون منم تولد ایلیا گلی رو تبریک میگم ایشالا سایه تون بالاسرش و خدا بهتون ببخشدشمیبوسمش
خاله پریا
8 مرداد 94 11:35
سلام به شما برای داشتن دولوهای نازتون تبریک میگم. واقعا لطف خدا شامل حالتون شده منم عاشق دوقلوی دخترو پسر هستم. ان شالله زیر سایه پرمهر شما باشند
الــنـــازجوون
پاسخ
ایشالا قسمت دل مهربونتون خانمی....لطف دارید
آجی
9 مرداد 94 19:30
ّبه سلامتی قدمشون مبارکمچــــــــــــــــــــکرم...زندگی به کامتون
مژگان
11 مرداد 94 10:23
الناز جان نی نی ها دیگه به دنیا اومدن! اون بالای وبلاگت رو درست کن نوشته " دوتا فرشته مامان تا این لحظه ، 8 ماه و 19 روز تو دل مامانشه " الان دیگه فرشته هات زمینی شدن از طرف من هرکدومشون رو دو تا بووووس آبدار از دو تا لپ هاشون بکن
الــنـــازجوون
پاسخ
اگه وقت کنم حتما...تا لپ تاپ بازمیکنم یه پست میذارم یا عکسارو ثبت لپ تاپ میکنم میذارم میرم خخخخخخخخخخخخخخ چسم گلم مرسی از یاداوری
نیلوفر جون
11 مرداد 94 11:20
سلام یادم رفت بگم بالا اشتباه نوشتی امدیم اما اینا سه نفر چهار نفر امدین
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام گلم من و بچه هامنظورم بود دیگه
مژگان
14 مرداد 94 9:25
الناز عزیزم تولدت مبااااااارک. ان شاالله 120 ساله بشی در کنار همسر و فرزندان عزیزت این 26 گل هم به مناسب 26 مین سال تولدت تقدیم به تو:
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام دوستتتتتتتتتتت مهربونم مرسی عزیزدلم خیلی ممنونم الهی همیشه دلت شاد ولبت خندون عزیزم ایشالا سال بعد همین موقع چهارتایی بشین اینه بزرگترین ارزوی من برای شما و همسر مهربونتون
آنیتا
14 مرداد 94 18:32
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*............
گل آرا مامان طاها&تارا
24 مرداد 94 17:53
سلام عزیزم الهی پس شما هم بتازگی نی نی هاتون بدنیا اومدن.خاطرات زایمانتون حال و هوای من رو هم اضاف کرد.با این فرق که بچه های من در آستانه 2 سال و نیمگی هستن.ممبد بهتون سر میزنم.پیش ماهم بیاین.ایشالله خوش نام باشن و تنشون سالم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام خانم گل...خوبین؟نی نی هاخوبن؟بله شکرخدا صحیح و سالم به دنیااومدنخداحفظ کنه تارا و طاها عزیزمون رو ....ایشلا که بتونم از تجربیاتتون استفاده کنم...اگه براتون مقدوره خصوصی پیام بدید شماره بدید تلگرام گاهی ازتون مشورت بگیرم و راهنمایی بخوام اگه مزاحم نبودم...هیچ اجباری نیس اگه تونستید....مرسییی