مااومدیــــــــــــــم این بار سه نفری
ســــــــــــــــلام
دوستای گلم خوبید خوشید؟
اول از همه یه دنیا تشکر میکنم ازتون بابت پیامهای قشنگتون....ازاینکه جویای حالم بودید و نگرانم...
خیلی زود میرم سر اصل مطلب....
15 تیر بود که با همسری رفتیم یه چن قلم خرید برای خونه و بعدش طبق معمول صرف شام خونه ی مامانم....
رسیدیم خونه و من خودمو ببخشید رسوندمWC ....دیدم یاخدا جریان چیه چرا ازم آب چکه میکنه؟دلم هـــــــــــــررری ریخت....رفتم داخل خونه گفتم همسری و مامانی یه چیزی میگم نگران نشیدا ولی این اتفاق افتاده....همسری خودشو خونسرد نشون داد ولی واقعا نکران بود...مامانم طفلک تازه افطار کرده بود یه بطری اب دست گرفت چادر سرش کرد رفت و همسری ماشین روشن کرد رفتیم....هی روحیم میدادن هی من ناله میکردم میگفتم خدایا چه زود میذاشتی یکی دوهفته هم بگذره بعد...اورژانس بیمارستان رسیدیم تونوبت نشستم و بعدش رفتم داخل معاینه شدم و فرستادنم قسمت زایمان طبیعی....دکتر خوش فطرت شیفت بودن....اومدن بالاسرم....امپول برای اینکه دردم بگیره بااینکه من باید سزارین میشدم اما درد طبیعی کشیدم وبعدش فرستادنم سزارین امپول بیحسی رو که زدن همه دردام محو شد و حالم خوش بود....قبلش نگران بودم که خدایا چرا طبیعی من که قرار بود سزارین بشم....مخصوصا که بچه ها سرو ته هستن...خلاصه ساعت 12 به بعد بود رفتم اتاق عمل...مامانم پشت در تنها بود...بابام اومده بود وقتیه مسرم دید خبری نیس باباییم رو رسونده بود خونه و بعدش خبر داده بودن که قراره سزارین کنن منو...بعد زن عموم که زنگیده بودکه حالمو بپرسه همسری گفته بود که الناز رو بردیم بیمارستان عمو و زن عمومم خودشون رو رسونده بودن و همسری هم به مادرش زنگیده بود و مادر شوهرمم با همسریم اومده بودن بیمارستان.داشتم میگفتم...امپول بیحسی رو که زدن اروم شدم و گرما کل وجودم رو گرفت و اروم شدم.ساعت12:40 سلنازم و ساعت12:45 آیدین اسمونی من زمینی شدن.صدای گریه بچه ها هنوزم توگوشمه....خـــــــــــــــدایاشکرت
از اتاق عمل بیرون اومدم رو تخت ولو بودم مادرشوهرم و زن عموم بالاسرم اومدن مادرم رفته بود دنبال کارای بیمارستان....رفتم بخش ...خدایاشکر عمل تموم شد وبچه ها به دنیا اومدن....ولی ناراحت بودم یه چن هفته زودتربه دنیا اومده بودن ....همسری اومد اتاق و اولین دیدارم بعد تولد بچه ها باهمسری حاصل شد
همه رفتن من موندم و مامانم....طفلک همسری ساعت نزدیک سه و نیم چهار بود برای من و مامانم وسایل میاورد بیمارستان.
فردا وقت ملاقات همه فامیل اومدن ملاقات....همسری با گل خوشکلش و باباییم و داداشیمم گلای خیلیییییی خوشکلی برام آورده بودن ....اما چه فایده من هنوز بچه های خوشکلمو ندیده بودم.تااینکه همسری اومد و عکس از بچه ها که تودستگاه بودن انداخت و اورد دیدیم خوشحال بودم از دیدنشون ولی تو دستگاه بودنشون ناراحتم میکرد...ولی بازم خدارو هزاران بارشکر...
من فرداش مرخص شدم و بچه ها سه روز دستگاه موندن.اتاق مادران میموندم و رفت امد میکردم خونمون.همسری هم مرخصی سه روزه داشتن.خلاصه همه چی خوب پیش رفت و بچه ها هم مرخص شدن و اومدیم خونه....قربونیشون موند برای 28 تیر یکشنبه که از چالدارن که سفارش داده بودیم رسید برامون و زحمت قربونیش هم پدر همسری کشیدن.مادرشوهری هرروز میان و یه روز در میون بچه هارو حموم میکنیم....مامانم هرروز پیشمونه....شبا سختمه صدای بچه ها بیدارم میکنه.دست مامانم درد نکنه نمیذاره زیاد سختی بکشم...اما خیلی سختی کشیدم...روزایی که باید میموندم خونه و استراحت میکردم رفت امد میکردم بیمارستان وقتی بچه ها تودستگاه بودن که بهشون برسم و شیرشون بدم.انشالله خدا بچه ها ی همتون رو حفظ کنه بعدشم بچه ها ی منو.....بموقعش میام و عکس هم میدم...
امروز 15 روز از تولد بچه ها گذشت....منم حالم خوبه.بچه ها هم شکر خدا خوبن...یه مقدار افسردگی بعدزایمان دارم که واقعا اذیتم میکنه.....میبوسمتون...لحظه شماری یکردم بیام و از حال خودم بنویسم برای دوستای گلم که نکرانم بودن....
مرسی از همتون....