دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

25 هفتگی نفسای من

1394/2/17 17:45
654 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه سلام خدمت دوستای گلم و نی نی های نازشون

و 

سلام به روی ماه نی نی ها خوشکلمالهی مامان فداتون بشه که فردا یعنی جمعه میرید تو هفته ی 25

           مــــــــــــــبارکه فرشته های اسمونی من

شش روز دیگه انشالله میریم توماه 

نفسای من چن روزه خیلی خوب حستون میکنم درست محکم و شدید نه ودر حد نبض هستش اما دیگه حستون میکنمچن روز بود وقتی مینشستم از پایین نبض رو حس میکردم نگران بودم و هی از این ور اون ور میپرسیدم.....تا اینکه روز رفتنم به مطب دکتر قریشی رسید ....صبح ساعت هشت و نیم ساعت گوشیم زنگ خورد و بیدارشدم و جمع و جور کردم و منتظر مامانم شدم یهو دیدیم از پنجره که ابگرفتگی حسابی روبروی خونه هستش زود زنگ زدم به مامانم که با ماشین بیاد و جلو خونه پیاده بشه که مامانم گفت الناز جلوی خونه ی ما هم آبگرفتگی هستش و من اس دادم به امیر پسر داییم که مث داداشمه جریان رو گفتم اونم اوکی داد و رفت دنبال مامانم و اوردتش اینجا وهی اصرار کرد که من میبرمتون دکتر و من نمیخواستم به زحمت بندازمش واخرسربهونه کردم صبحونه نخوردم و گرسنمه الان زوده برای رفتن گفت منم نخوردم گفتم پس با عمه ات بیا بالا صبحونه بخوریم بعد اگه شد ببر منو مامانم رو...صبحونه خوردیم و همه جارو کنترل کردم که گاز . چراغی روشن و بازنمونه چون شب رو باید خونه مامانم میموندم شوشو ماموریت بودن....رفتیم ساعت ده و چهل دیقه بودکه مطب بودیم و ساعت یک اینا نوبتم شدرفتم داخل و دکتر خوش اخلاق و واقعا مهربون رو دیدار کردم....و شرایط رو گفتم و تشکیل پرونده دادن و بهم تبریک گفتن بابت دوقلوها و مخصوصا دختر پسربودنشون که خدا واقعا دوسم داشتهبهم گفتم دراز بکشم که سونوبکنن...دستگاههای سونوی مطب مث دستگاه سونوی بیرون نیس....قلب وروجکارو صداشون رو گوش گردیم....دکتر گفتن انقد شلوغن و حرکت میکنن که نمیذارن خوب گوش بدم...چقدشلوغنبعد هرجفتشون رو نشونم دادن وای الهی قربونشون بشم مــــــــــــــن دستاو پاهاشون رو جمع کرده بودن همون لحظه انگار همون چن ثانبه پیش نبود که ورجه وورجه میکردنبعدش خانم دکتر دستم رو گرفتن و بلندم کردن و رفتیم دکتررفتن پشت میز ومنم نشستم روبروشون...

گفتن همه چی عالیه و داروهاتو ادامه بده هرچی که دکتر قبلی تجویز کرده بودن و ماه بعدی بیا پیشم...برای 17 خرداد وقت گرفتم.....گفتم سونو گرافی نمینویسید من برم نی نی هامو ببینم گفتن نه من هر مادری رو نهایتا سه بار میفرستم سونوگرافی  و الانم هیچ نیازی نیس بری وقتی بچه هات سالمن....شــــــــــــکرخداخداحافظی کردم و اومدم بیرون و با مامانم راه فتادیم سمت خونه کلی ذوق داشتم که همه چی خوب پیش میرفت.....بارون شدیدی میبارید انقد هوا خوب بود دوست داشتم ساعتها زیربارون راه برم همین کارم کردم کمی از راه رو بیچاره مامانم رو پیاده کشوندم خونهرفتیم سریع نهار راماده کردیم و خوردیم و بقیه ی روز که اتفاق خاصی نبود....و فرداش غروبم که همسری از ماموریت برگشت و اومد کنارمون....وهمشم میگفت اسپند دود کردی یانه...

الهی قربونتون بشم من باز شکمم اومده جلو و قشنگ توچشمید دیگه....خوشحالم و شکرمیکنم خدای اسمونارو

به سفارش دکتر بیشتر باید استراحت کنم وهندونه و میوه و خوراکی هایی رو که فشار رو بالا میبرن نخورم...

منم جدیدا زیاد به خونه میرسم یعنی دوروز یه بار باید حتما جارو بکشم خیلی حساس شدم وسواس پیداکردم انگاری...هر روزم که باید برم حموم بخاطر چرب شدن موهام و صورتم یعنی انگار سرمو میکنم تو ظرف روغن و میارم بیرون بس که موهام چرب میشن خدا به داد برسه

سرتون رو درد اوردم ....میبوسمتون دوستای گلم....ایشالا هرجای این کره خاکی که هستید دلتون شاد باشه و لبتون خندون التماس دعا دارم از همتون....یاعلی

پسندها (2)

نظرات (7)

مژگان
19 اردیبهشت 94 11:31
ان شاالله بقیه راه رو هم به سلامتی طی کنید
الــنـــازجوون
پاسخ
الهی آمین مژگان جونم زنده باشی خواهرم و یه دنیا خوشبخت
نیلوفر جون
19 اردیبهشت 94 14:29
سلام وای عزیزم دیگه چیزی نمونده اخراشی تبریک میگم روزای اخر دونفریتو استفاده کن که 15 هفته دیگه میشین چهارتا به امید خدا خیلی هم مراقب خودت کوچولوهات باش
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مرسی نیلوفرجووووووووونم ایشالا ایشالا خدا از زبونت بشنوه دوستم صحیح و سالم بیان خداروصدهزارمرتبه شکرزنده باشی گلم و یه دنیا خوشبختی سهم دلت
بابا و مامان
19 اردیبهشت 94 22:38
همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی دوست گل و مهربونم
پانیذ
20 اردیبهشت 94 21:05
مریم
21 اردیبهشت 94 17:50
سلام الناز جونم خوبی؟ منم بعد از مدتی غیبت بالاخره برگشتم:پوزخند: خوشحال میشم باز دوباره با هم در ارتباط باشیم:بوس: باورت نمیشه وقتی دیدم مامان شدی اونم مامان دوتا نی نی چقدر خوشحال شدم انشالا که بقیه راه رو به سلامتی بگذرونی اگه میشه غروب که میشه برا من و برا همه منتظرا دعا کن
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مریم عزیزمخوبی خانمی؟خوش اومدی گلم ایشالا همیشه باشیدحتما عزیزم در خدمتم....فداتشم شمالطف داری وباعث افتخاره که دوستی مث شمادارممرسی خدا اشنلله سهم دلت رو بده خواهرم.....از ته دل از خدا میخوام خیلی زود نتیجه بگیرید و خبر خوبی رو که میتونید رو بهمون بدید هم شما هم دوستای دیگمون که منتظرن...
مژگان
23 اردیبهشت 94 10:14
مامان الناز من روزی چند بار میام اینجا سر میزنم! چرا اینقدر دیر به دیر مینویسی؟
الــنـــازجوون
پاسخ
مژگان جونم خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم اما گاهی چیزی برای نوشتن ندارم...گاهی حوصله نوشتن ندارم...خلاصه شرمنده اما در حد توانم حتمااااااا
مژگان
23 اردیبهشت 94 10:24
راستی دوستت مهناز آزمایش داد نتیجه ش چی شد؟ ان شاالله بارداریش قطعیه؟
الــنـــازجوون
پاسخ
مژگان جون متاسفانه برخلاف نتظترم که مطمین بودم مثبته منفی شده خیلی ناراحت شدم و کلی ذوق داشتم که میره ازمایش مثبت بودنشو خبر میده اما نشد...قسمتش نبود خدا قسمت همه منتظراش بکنه