بدون عنوان
ســــــــــــــــــــــــلام هستی مامان عزیزدلم امروز تعطیل بود و بابایی همش کنارم بود البته کنارمن و ماهیاش تابعدظهرخونه بودیم نهارخوردیم بعد یه دوش اساسی بعدش آماده شدیم رفتیم هم بابایی کادومو بخره و کتاب ریحانه ی بهشتی رو بخرم البته به توصیه چندتا از دوستام رفتیم میدونستم مغازه ها بستن ولی خوب به هرحال رفتیم...یه نیم ساعتی گشتیم برگشتیم بابایی که رانندگی میکرد پرسیدم اینجا کجاست یهو دیدم سر از باغ رضوان در آوردیم قربونش برم میدونه من کجاها برم ارامش پیدامیکنم یه لبخند گرم زد برام...اول رفتیم سرخاک دوست دانشگاهیم رویا خدابیامرز که بعد عروسیم فهمیدم فامیل بابای باباییت بودخیلی دوسش داشتم درسته زیاد صمیمی نبودیم اما برام عزیز ب...
نویسنده :
الــنـــازجوون
0:55