دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

بدون عنوان

امروزم که از ظهر متوجه شدم پــــــــــ   شدم  وخیلی درد داشتم و کسل بودم شاید در کل اولین بارمه که اینطوری اذیت میشم بیچاره مامانم قربونش برم همش بهم میرسید حتی  برای دومین بار تو زندگیم فشارم افتاد و کم موند بیفتم رو زمین داداشیم برام اب قند اورد الهی من فداش بشم خداجونم کمکم کن تا یه همسر خوب برای شوشوی بی همتام و یه دخترخوب برای خانوادم باشم که انقد دوسم دالن خداجونم بازم شکـــــــــــــر به خاطر همه داده ها و نداده هات ٰبه قول قدیمی ها داده هات نعمت و نداده هات حکمت هستن خداجونم همیشه مواظب همه بنده هات باش تو جمع اوناهم شوهرم پدرم مادرم داداشم و زن داداشم و در اخر نی نی آیندم که باهاش قهرم اما دلم ...
6 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست                                                           مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن سلام دوستای خوبم خداروشکر که همگی خوبین و کنار نی نی هاتون  کلا دارین خوش میگذرونین خداروصدهزارمرتبه شکر یه جمله ناب دیدم گفتم بنویسم شماهم بخونین چون واقعا خوشم اومد برای یکشنبه هم از دکتر حوریه جلوند وقت گرفتم به امید خدا میرم پیشش ببینم نتیجه چی میشه هرچند دیگه هیچ عجله ای ندارم چون هنوز خیلی جوونم وخیلی وقت دارم م...
6 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

مامانای مهربون نظرتون راجع به این تصویر چیه؟ من که وقتی میبینم غصم میگیره ازخدا میخوام زندگی همه مون این شکلی بشه تااخر عمرمون بااونی که دوسش داریم زیر یه سقف باشیم و سایه ش بالاسرمون باشه   ...
4 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام نانازمامان صبحت بخیر نفسم اون بالابالاهاچه خبر؟ نانازمامان عزیزم بازانگار خبرایی هست نـــــیدونم هامامانی فقط بخاطراینکه خیالم راحت بشه میرم آزمایش خون بدم اخه مامانی باشگاکه میرم پدراین بدن رو درمیارم همش این شکلی هستم اگه تو توی دلم باشی که نباید این کارارو بکنممم الهی مامان دورت بگرده اگه خدابخواد و این ماه بیای تو دلم اول مث همیشه هزاران بار خداروشکرمیکنم و به هرحال راضیم به رضای خودش بعدشم یه مسافرت کوچولوداریم به طرفای ماکو وچالدران اونجا یکی دوتا ارامگاه بود اونجاخیلی دعا کردیم با بابایی تا توبیای الان دیگه دارم میرم اماده شم با خاله مهناز بریم مامانی تو که اون بالابالاهایی سفارش مارو پیش خدامون بکن عزیزم ...
3 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام کوچولوی مامان مامانی دیگه باهات قهرم دیگه ام منتظرت نیستم اصلا نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا جواب آزمایشم منفی بود دیگه خدا خودش بخواد تو رو میده نخواد دیگه نمیخوام قهـــــــــــــــــــــرم مامان برو با اون بالابالایی ها خوش باش میخوای بیای پایین که چی بشه؟بااومدنت فقط دل سه چهار نفر آدم رو شادمیکنی اون بالا که جات خوبه پس بموون اصلا هم برات مهم نباشه که اینجا یکی که خیلی تنهاست و همش چشم انتظاره چه عذابی از نبودت میکشه دیگه نیا خوب؟؟؟دیگه ازت هیچی نمی نویسم تا دلم برات تنگ نشه نمیخوامت               ...
2 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام نی نی نـــــــــــازم مامانی چقدر جات تو خونمون کنارمن و بابایی خالیه یه چن روزه میدونی  به چی فکرمیکنم ؟اینکه توکنارمونی و داری چهار دس و پا میری و من و بابایی داریم با نازواداهای تو زندگی میکنیم اصلا مامانی یه حس خیلی عجیبی بهم دس میده که یک نفردیگه اضافه بشه به خونمون و اون یه نفر نی نی ناز من باشه خداجونم مگه من چیکارکردم که اینهمه باید سختی بکشم درسته وقتی یکم سختی بکشی و بعد به ارزوهات برسی خیلی شیرین تره ولی من که دیوونه ی نی نی هستم دیگه یک سال برام بسه خداجونم توانقدبزرگی انقد رحیمی انقدر بنده نوازی منو هم ببین ویه نی نی بهمون بده تا منم بتونم نی نی خودمو بغل بگیرم و وقتی یه نی نی از کنارم رد میشه حسرت نخورم یا خدا کمکم...
28 فروردين 1392

بدون عنوان

من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ماه من،میدانم که به زودی آفتابی خواهی شد من این را ازقاصدکهای خوش خبرشنیده ام ...
28 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام کوچولوی مــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــان فدای نازت بشم نانازم عزیز دلم دیروز نتونستم چیزی برات بنویسم صبح تا 11باشگاه بودم رسیدم خونه کلی کارداشتم شب که مهمون داشتیم باید کل خونه رو جم و جورمیکردم و مرتب میکردم وبعد دوش میگرفتم و نهارمون رو آماده میکردم و منتظربابایی جووون میشدم فداش بشم که دیروز انقدخوشحالم کرد آخه نفسم دیروز سالگرد عقد من و بابایی مهربونت بود من چقدر خوشبختم که بابایی رو دارم به همه ی دنیا ترجیحش میدم عشقم رو اولش خوی که بود بهم زنگ زد گفت کتاب ریحانه ی بهشتی رو برام خریده خوشحال شدم بعدش بعدظهراومدم نهارمون رو خوردیم رفتیم بیرون اولش رفتیم سینما انقلاب هرچند تو برنامه مون نبود ولی خیلی خوش گ...
27 فروردين 1392