دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

بازم نا امیـــــدی

این ماهم  مث ماههای قبل همش انتظار الکی و دلخوشی پوچ اعصابم خراب و خط خطی شده همش دلم گریه میخواد خداجونم یعنی انقدبدم؟من انقد بی لیاقتم؟امروز یکی دوساعت پیش بی بی چک بازم منفی بود و فردا هم وقتم هستش... خدایـــــــــــانمیدونم چرا دیگه اهمیتی بهم نمیدی؟انقد داغونم که دستام یخ بستن خداجون خودت میدونی که من از دکتر رفتن بدم میاد مخصوصا  ازبچگی  که یکی دوبار همراه مامانم مطب دکتر زنان رفته بودم ازبچگی متنفربودم ازاینجور جاها حالا خودم باید  برم اه همش قرص همش دارو وقتی میگن هیچیت نیس چراباید داروبخورم ؟وقتی هیچیمون نیس چراباید بچه دار نشم؟قهرم میگیره از خودم از خــــــــــــــــــــدا بعداونهمه درد شکم و سینه وتی...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

نی نی خوشکلم خیلی دلم میخوادت بااینکه نیستی و حتی نمیدونمم که کی میای ولی دارم باهات زندگی میکنم مامانی الان نزدیک یه ماهه که شک دارم  حس میکنم میخوای بیای اما نمیدونم نتیجه آزمایشاتم منفی بودن نمیدونم شایدم مشکلی دارم ... ولی بیشتراز من بابایی خیلی منتظرته دیروز که نتیجه آزمایش رو گرفت و زنگ زد انتظارداشتم که بگه نتیجه مثبته ولی دیدم نه هیچ هیجان و شوخی تو صداش نیست فهمیدم که خبری نیست.مامانی توروخدا زود بیا انقد نقشه دارم برات انقد خرید دارم از الان وقتی میرم بیرون لباسای خوشکل پسندمیکنم برات و تو دلم میگم یه روز میام و اینو برات میخرم....پس بدو که دیگه صبرم لبریز شده مامانی ...
1 خرداد 1392

درد دل با نفس مامان

سلام مامانی نفسم الان نمیدونم  اومدی تو دل مامانی یانه؟!!! (اه چه نینی بی تربیتی) مامان فدات بشه اگه اومده  باشی که دنیا مال منو باباییه اگرم نیومدی که  بازمنتظر ماه بعدی میمونیم الان دوسه روزدیگه معلوم میشه که خواستی دل ماروشادکنی یانه فقط مامانی زیاد چشم انتظارمون نذاردیگه بخدا من خیلی خسته ام اینطورکه معلومه سخت به دستت میارم (((((((((عطــــــــــسه))))))))الان یه دونه عطسه کردم اخه قدیمیا میگن یه دونه ش به این معنیه که باید صبرکنی حالا دیگه نمیدونم چقدرصبرکنم این چن روز که ازاین ماهم مونده یا چندین ماه نمیدونم مامان جان فدات بشم تواگه بیای دیگه غمی برام نمیمونه چون هر حس بد و خلق بدی که دارم از تنهایی...
1 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام نی نی فسقلی مو  بور چشم رنگی من الهی مامان فدات بشه نمیدونم مث من مومشکیو چشم قهوه ای میشی یامث بابایی موبور وچشم رنگی ؟؟؟هرشکلی که بشی مامان فدات میشه عزیزم توفقط بدوبیابغلم دیروز انقد با مبینا بازی کرده بودم شب فقط خواب تو رو دیدم. دیدم تازه متولد شدی ولی تازه تازه هم نبود چون میشد راحت توبغل بگیریمت و روپابنشونیمت یه دست لباس قرمز خوشرنگ تنت بود دیدم عموجاوید(عموی مامان)میگه:از اون بیسکوییت خوبا براش بخرین بیارین یعنی برای تو عزیزم...بعدش یهو با خودم فکرکردم گقتم پس چرا من بهش شیر نمیدم اماده میشدم بیام بهت شیربدم عزیززمامان خیلی نــــــــــــــازبودی نفسم ازخوشکلیت هرچی بگم کم گفتم انقد موهای پرپشت و نازی داشتی رنگشون بور...
30 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

مامانی قربونت بشم این یکی از عکسای قدیمیه مال بابا جونه اینجاتارهستش ولی عزیزم عکس و که میبینم قندتودلم اب میشه انقد  قشنگ و توپوله که نگو انشالله که توام انقده نازو توپول بشی فداتشم ...
29 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام نفس مامان مامانی جات خوبه که دل نمیکنی؟جان مامان اینجابهت بد نمیگذره ها مامانی امروز صبح بی بی چک استفاده کردم اما منفی بود علیرغم اونهمه دردی که داشتم منفی بود ولی مامانی یه کوچولو فقط یه کوچولو امیدوارم هنوز چون سعیده جونم گفت که هنوز زود بود برای استفاده از بی بی چک باید از وقتت بگذره بعد نتیجه رو درست نشون بده نمیدونم امروز باز شکم درد دارم ولی امیدم ته کشیده مامانی امروز عصر خاله سیما و نی نی نازش مبینا جون اومده بودن بالاخیلی حالم خوب شد انقد که تنهام یکی رو میبینم جوگیرمیشم یکم باهم حرف زدیم مبینا رفتنی از بغل من نمیرفت بغل مامانش سیما میگه الناز خیلی بهت میاد که نی نی داشته باشی قربون خدا برم چی میشد منم یه نی نی بغلم بیاد...
29 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

                                            دیروز تولـــــــدبهتـــرین بابای دنیا بود بابای مهربونم 120سال زنده باشی و سایه ات بالاسرمن و بقیه باشد من که جونم به جونت بسته ست پس هرگزغصه نخورین که من میمیرم      ...
28 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

امیدوارم دیروز که روز زن بود به همتون خوش گذشته باشه مامان خانمـــــــــــــــــــــــــا من که کلی غافلگیرشدم شب قبلش با همسری سر یه موضوعی که خیلی اذیتم میکنه و خیلی حساس شدم و رو اعصابم تاثیربدگذاشته یکم بحثمون شد بعدیهو من این مدلی شدم وبعدش چن ساعتی رو باخودم خلوت کردم دست خودم نیس خوب چیکارکنم رو اعصابم تاثیربدگذاشته شب شد ازش معذرت خواستم همسری ناز کرد چون بد اخلاقی کرده بودم ازم دلخور بود بعدش موقع لالا یه کوچولو حرف زدیم اما کاملا آشتی نکردیم...رفتیم لالا صبح شد دیدم ساعت7 شده و همسری رو تخت خوابن و اصلا تمایلی به رفتن سرکار ندارن یکی دوبار که صداش کردم گفت نمیرم گفتم شاید ازمن دلخوره بعد اینطور شدم و گفتم خوب معذرت میخو...
28 ارديبهشت 1392