بدون عنوان
ســــــــــــــــــــــــلام هستی مامان
عزیزدلم امروز تعطیل بود و بابایی همش کنارم بود البته کنارمن و ماهیاش
تابعدظهرخونه بودیم نهارخوردیم بعد یه دوش اساسی
بعدش آماده شدیم رفتیم هم بابایی کادومو بخره و کتاب ریحانه ی بهشتی رو بخرم البته به توصیه چندتا از دوستام رفتیم میدونستم مغازه ها بستن ولی خوب به هرحال رفتیم...یه نیم ساعتی گشتیم برگشتیم بابایی که رانندگی میکرد پرسیدم اینجا کجاست یهو دیدم سر از باغ رضوان در آوردیم قربونش برم میدونه من کجاها برم ارامش پیدامیکنم یه لبخند گرم زد برام...اول رفتیم سرخاک دوست دانشگاهیم رویا خدابیامرز که بعد عروسیم فهمیدم فامیل بابای باباییت بودخیلی دوسش داشتم درسته زیاد صمیمی نبودیم اما برام عزیز بود بعد سرخاک بابابزرگام که خدا همه رفتگان رو بیامرزه بعدش سرراه ماهی خریدیم اوردیم گفتم اماده میکنم میبرم خونه باباییم میخوریم ولی یهو بابایی جونت زنگ زد به مامانم ایناوگفت شام منتظریم و هیچ عذری پذیرفته نیس اونها هم اومدن چقد خوشحال شدم بابایی کلا خوشحالم کرد فداش بشمفردا بابایی میره شهرستان خوی بعد ظهرمیاد میریم خرس یاهاپویی که برام قول داده رو میخریم البته مامان جان نترس همه شو نگه میدارم برات دفعه بعد از عروسکام عکس میگیرم و برات میذارم تاببینی مامان هرچی داشته برات نگه داشته عزیزم