دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

روز شنبه سالن مینیاتور

سلام خوبید دوستان من دارم بازم به موعد این ماهم نزدیک میشم نمیدونم شانزدهم این ماه ب موقع پ میاد یانه....من منتظرم شنبه همسری رفت پلدشت و عصر ماکو و شب بایدمیموند و من و جاریم قرار داشتیم برای ساعت 4 که بریم سالن...جاریم زنگ زد گفت که خودمعصومه مارو برمیداره و باهم میریم سالن...ساعت دوازده و نیم رسیدم خونه ی مامانم و نشستیم و گپ زدیم و نهار خوردیم و ساعت سه و نیم حرکت کردم و منم برداشتن و رفتیم... بعد احوالپرسی باکادر خالکوبی رو شروع کردن من تصمیم داشتم رو کتفم باشه اما اونجا یهو تصمیم  گرفتم رو بازوم بزنم اینم شد طرح من... بعد خالکوبی من و جاری که چن وقت بود هوس کرده بودیم  رو دومین سوراخ گوشمون تمرکز کنیم یهو ...
10 شهريور 1393

تبریک..

سلام  سه شنبه تولد رو به خوبی وخوشی گذروندیم  مامان عزیزتر ازجونم بازم تولدت مبارک...الهی 120 سال بعد از این سایه ات بالاسرمن و بقیه خانوادمون باشه...آمین همون روز عصر متوجه شدیم پدربزرگ دخترخالم فوت شده....خدابیامرزتش عمرشو کرده بود 92سالشون بود....ایشالا اینطور عمر طولانی قسمت همه مون... داداشم تبریز بود تابیادبرسه ساعت 23:30 شد و شام خوردیم و نوبت رقص چاقو و کیک بردیدن شد خلاصه خیلی خوش گذشت...امیدوارم خونه هاتون گرم از محبت وشادی باشه  دوستون دارم دوستای گلم.... اخر هفته ی قشنگی براتون ارزومندم   ...
6 شهريور 1393

تولد مامانم...همه دنیای من

ســــــــــــــــلام دوستای گلم من خیلی وقته نمیام و شرمنده ی همتونم حالم خداروشکر خوبه  همه چی رو به راهه اتفاقات کوچیک و ریز بوده تو این مدت چون هر روز زندگی ماها پره از اتفاقات کوچیک و بزرگ خوب وبد  ولی من همون طور که تصمیم داشتم و گفتم خیلی کمتر میام تا کمتراذیت بشم بازم عذرمیخوام و روی ماه همتون رو میبوسم امروز چهارم شهریور تولد مامان مهربونمه عاشقشم خاک پاشم .... ایشالا مامانم 120 ساله بشی عزیزم... دوست جونام منم این ماه منتظرم خدا اگه گوشه چشمی بهم نظرکنه این ماه مامان بشم خیالم راحته نه که احتمالابرم دکتر و ببینم چی میشه برام دعاکنید...دوستون دارم ...
4 شهريور 1393

یه دلخوشی جدید

ســــــــــلام امروز پنجشنبه 23 مرداد ماه.... شوشو سلماس بود و ساعت 3رسید خونه منم دیروز کل خونه رو تمیز و مرتب کرده بودم کاری نداشتم ورزش کردم دوش گرفتم و نهار پزوندم شام خونه ی دایی جون دعوتیم...من و مامانم رو شوشومیبره و بقیه شام میان.... امابگم از دیروز....چن وقته تصمیمی گرفتم برم اپیلاسیون اما راستش میترسیدم....و این اواخر دوستم ژیلا هی امروز فردامیکرد.....دیروز که باشوشو خیلی صمیمی تر از همیشه بودیم پیشنهاد دادم که امروز یعنی دیروز برم گفت باشه هرجابخوای بری میرسونمت....به جاری زنگیدم و گفتم از ارایشگرش که اشناهم بود وقت بگیره بریم ارایشگاه...شوشو منو گذاشت و رفت استخر و منم به زور میتونستم اب دهنمو قورت بدم خیلی میترسیدم...
23 مرداد 1393

یه دوره ی جدید

ســـــــــــــــلام به همه دوستای ماهم خوبین؟ اول از همه از تک تکتون شرمنده ام که نمیام به وبلاگاتون سرنمیزنم واقعا هیچ حوصله ای برام نمونده فقط وقت میکنم برای ورزش و کارای خوه و شوهر داری.....مث سابق نه حوصله ی پسن گذاشتن دارم نه هیچی واقعا منوببخشیدامیدوارم نی نی های نازتون چه تو دلتون چه زندگیاتون صحیح و سالم و خوب و خوش کنارتون باشن..... من 14مرداد یعنی روز سه شنبه تفلدم بود....اما چون همسری قرار بود یا همون روز یا فرداش بره ماموریت من جشن رو انداختمش روز پنجشنبه اخرهفته که همه راحت باشن....چهارشنبه همسری رفت ماموریت ....منم رفتم خونه ی مامانم و تودلم اشوب بود سختم بود که شوهرم رو تافردانمیبینم...برای شب برنامه ریختم و پش...
20 مرداد 1393

من فردا تولدمه ....یعنی میشه مامان هم شده باشم؟

ســـــــــــــــلام من اومدم دوستای گلم امیدوارم همگی زیرسایه ی خداوندمتعال و زیرسایه ی همسر و پدرمادرا خوش و خرم باشید... فردا 14 مرداد یعنی تــــــــــــــــولد بندست میرم تو25سال و هنوز بدون نی نی سرمیکنیم.... ازشانس بد بنده روز تولدم همسری باید ماموریت باشه...برای همین همسری گفت که بندازیم یه روز جلوتر و دوشنبه جشن بگیریم که منم گفتم دلم میگیره فردای تولدم پاشی بری ماموریت خلاصه قرار شد جشنمون رو بندازیم روز پنجشنبه ....امروز میریم شوشو یه خودی نشون بده و بندازیمش توخرج امروز بیست ونهمین رزو از دوره ام هستش.....خدایا یعنی میشه این ماه بی بی چکم مثبت شه؟این ماه اولین ماهی بود که هیچ استرسی نداشتم و فکروخیالی نکردم.......
13 مرداد 1393

عیدفطر

سلام دوستای گلم احوالتون خوبه؟نماز روزه هاتون قبول... بالاخره این ماه تموم شد...هرچی دعا کردین....هرچی تو دلتون بود به زبون اوردین یا تو دلتون دعا کردین...خدا قبول کنه و حاجت روابشید انشالله من چن روزه اصلا دل و دماغ نوشتن رو ندارم...الانم با کلی کلنجار رفتن با دلم رفتم لپ تاب رو اوردم و اومدم تو سایت...تصمیم گرفته بودم یه خرده از فکر نی نی و وبلاگ و هرچی که فکرمو مشغول نی نی میکنه  دور باشم اما نه انقد ... جمعه یازده تا 3:30 کل خونه رو تمیز کردم و نو نوار....بعد دوش و نهار و ساعت شش هفت رفتیم خرید برای مهمونی فردا یعنی شنبه چهارم مرداد....اولش رفتیم برای من خرید کردیم و بعدش برای خونه و مهمونی...شام خونه بابا بودیم...رفت...
6 مرداد 1393

دعام کنید

ســـــــلام من اومدم... وای هنوز خبر خاصی ندارم یه چن روزی باید منتظر بمونم ببینم این ماه نتیجه آخرش چی میشه یاباز منفیه و یا اگه خداقبولم داشته باشه و لیاقتشو بهم داده باشه مثبت میشه و اونوقت تازه روزای سخت ولی قشنگ و شیرین من هم شروع میشه... اســــــــــــــــترس ندارم فکروخیال نمیکنم امید دارم اقدامامو خیلی خوب رفتم به تغذیه هامون رسیدم به شوشوم بیشتر از خودم داروهامم میخورم دیگه فقط میمونه صلاح خدا....لایق بودن من وخلاصه پیشونی نوشتمون که ببینیم مارو کجا مینشونه امروز یک مرداد یعنی ماه تولد منه...خداجونم چی میشه این ماه بهترین ماه عمرم باشه ماهی که بهترین خبر دنیارو میشنوم....حالااین ماهم نشد ماه بعد...
1 مرداد 1393

دومین شب از شبهای قدر

ســـــلام التماس دعا از همه ی  دوستای گلم....به یاد همتون بودم امیدوارم به یادم بوده باشین دیروز والیبال شروع شد و قرار شد وسط دوتاست من آماده شم و زودی بریم خونه ی باباایرج....دوست تموم شدو من دویدم ماشین رو استارت زدم و شوشو اومد زودی رفتیم....رفتیم مامانم سفره رو انداخته بود شام خوردیم و بابا و همسری با هیجان والیبال نیگاکردن..شکرخدا والیبالمون یه مرحله هم رفت بالاو به جمع چهارتیم برتر رفت...شام خوردیم دونگی تماشا کردن ساعت یازده به بعد مامانیمو رسوندیم خونه ی رقیه خانم همسایه ی سابق که هر سال شب دوم رو م راسم دارن رسوندیم و من و همسری رفتیم داروخانه سرنگ گرفتیم و رفتیم تزریقات که آمپولم رو تزریرق کنن...چهارتارو یکی کردن و با ی...
28 تير 1393