یه دوره ی جدید
ســـــــــــــــلام به همه دوستای ماهم
خوبین؟
اول از همه از تک تکتون شرمنده ام که نمیام به وبلاگاتون سرنمیزنم واقعا هیچ حوصله ای برام نمونده
فقط وقت میکنم برای ورزش و کارای خوه و شوهر داری.....مث سابق نه حوصله ی پسن گذاشتن دارم نه هیچی
واقعا منوببخشیدامیدوارم نی نی های نازتون چه تو دلتون چه زندگیاتون صحیح و سالم و خوب و خوش کنارتون باشن.....
من 14مرداد یعنی روز سه شنبه تفلدم بود....اما چون همسری قرار بود یا همون روز یا فرداش بره ماموریت من جشن رو انداختمش روز پنجشنبه اخرهفته که همه راحت باشن....چهارشنبه همسری رفت ماموریت ....منم رفتم خونه ی مامانم و تودلم اشوب بود سختم بود که شوهرم رو تافردانمیبینم...برای شب برنامه ریختم و پشنهاد دادم که شام بخریم ببریم خونه ی مامان بزرگم...رفتیم و منو مامانم و بابام بودیم و مامان بزرگم کنارهم شام خوردیم و ساعت دوازده به بعد راه افتادیم سمت خونه ی باباایرج...فرداش ساعت یازده به بعد بامامانیم اومدیم خونه ی ما که شام رو اماده کنم ...یه سرری کارا رو با مامانی تموم کردیم من دسر اینارو اماده کردم...ساعت گذشت و گدشت چهاربه بعد دخترعموم اومد و بعدش داداشم زن داداشم رو اورد...
پ.ن.ن
قبل این مطلب همون بالارو که داشتم مینوشتم جاری عزیز زنگ زدن دیگه بعدش نهارم موند و به زور به کارام رسیدم....
خب داشتم میگفتم همون جابودیم که داداشم خانمش رو اورد و یکم نشسته بودیم روبروی خونمون اون سمت خیابون یه آقاهه که از قدیم و ندیم بهشون پهلوون میگفتن زنجیر پاره میکردن و مار اینا درمیاوردن اونم چی مار کبری....خلاصه هی گفتم که ایشون رو من دعوت کردم به مناسبت تولدم دعوتشون کردم بیاد اینجا برای شما وهمه ی افراد محل نمایش اجرا کنه خخخخخخخلاصه ساعت هفت و نیم شد وهمسری اومد ورفت دنبال کیک و بادکنک و چن قلم خرید داشتیم...بابا اومد...عمو و زن عمو و پسرشون و بعدش داداشم و امیر اومد...خیلی خوشحالم بودم..ادم هرچقدم که سنش بالا باشه و میدونه که یه سالم بزگتر شده اما روز تولدش حس میکنه کوچولوئهمن که دقیقا این حس رو داشتم و دارم
شام خوردیم و چای ... و بعدش آجیل اوردیم و دسر و بعدش نوبت به کیک رسید
اولش دوسش نداشتم بعد سفارش اما وقتی دیدمش عاشق شدم
دیگه امیر باکل عروسکام واستاد و داداشم ازش کلی عکس گرفت....وکلی بادکنک ترکوندن و خلاصه خیلی خوش گذشت...نوبت کادوها شد...زن عموم یه دست پلوخوری فانتزی خریده بود دستش دردنکنه...بابام و مامانم نقدی کادو دادن اما مهمتر از همه ی اونا عروسکای قشنگم بود که امیرو سجاد برام خریده بودن
این کادوی داداش سجاد که خیلی دوسش دارم
واینم کادوی پسرداییم امیر که عین داداشمه....
واینم کادوی همسرم
اون شب به خوبی و خوشی تموم شد شکرخدا همه چی خوب پیش رفت....اما ته دلم یه ذره ناراحت بودم چون همون روز متوجه پ شدم اما بعدش خداروشکر کردم که دقیقا به روز این ماه وبموقع پ شدم این عالی بود....امروزم که دوشنبه ست پاک شدم....این ماه داروی گیاهیی که مادربزرگ شوشو داده بود رو از شب سوم پ استفاده کردم و امشب اخرین شبه....امیدی به اون دارو ها ندارم دکتر واقعی من خداست اونه که دیگه باید خلاصم کنه چون این ماهم نرفتم دکتر ...
شوشو رو راضیش کردم و نرفتم چون از دوستام شنیده بودم که اثر دارو و امپولا تا سه ماه تو بدن میمونه....خدا اخر عاقبت همه مون رو بخیر بکنه....
این ماه رو جدی ورزش میکنم و خیلی کم میخورم و کلا باید این ماه چهارپنج کیلو کم کنم....
دیروزم تولد پارسابود....کسی دعوتمون نکرده بود...چون جاری بنابه جرفایی که تیکه هایی که انداخته بودن تصمیم گرفته دعوت نکنه هرکی خودش یادش باشه بره تولد بچه ها....ماهم سختمونه جایی دعوتمون نکرده بریم جایی...دیشب داشتم شام درست میکردم مادر شوشو زنگید خونه منم جواب ندادم گفتم شوشو خودش بره جواب بده حرف زدن و گفت که امشب تولد پارساهستش...شام دعوت نکردن اما بعدشام دورهمی کیک میخورن....شوشوگفت نه من نمیام ...یکم بحث ازاین ور اون ور...شوشو مصمم بود که نره...اما بهش گفتم بریم حرفی هم بود به روشون میگیم و تودلمون نمیمونه...ساعت ده و نیم به بعد از خونه رفتیم بیرون و رفتیم شیخ تپه و یه مغازه ی باز پیداکردیم یه هلی کوپتر برای پارسا خریدیم و ساعت یازده رفتیم خونه ی جاری...دورهم بودیم و ساعت دوازده ونیم برگشتیم خونه....
امروزم شوشو خوی بود ساعت چهار اومد و الانم در جال چرت...یکم دیگه بیداربشه بریم برای طاها پسردایی کوچیکم یه کادوبخریم پنجشنبه خونشون دعوتیم.....
خیـــــــــــــــــــــــــــــلی حرف زدم ....
امیدوارم این ماه بتونم مامان بشم....خداجونم شکربخاطر داده ها و نداده هات...
فرداوقت لیزر دارم با لیلامیریم...پنجشنبه ایشالا اپیلاسیون.....ووووووووی خیلی میترسم از دردش.....
بچه ها بوووووووووووووس فعلا