عیدفطر
سلام
دوستای گلم احوالتون خوبه؟نماز روزه هاتون قبول...
بالاخره این ماه تموم شد...هرچی دعا کردین....هرچی تو دلتون بود به زبون اوردین یا تو دلتون دعا کردین...خدا قبول کنه و حاجت روابشید انشالله
من چن روزه اصلا دل و دماغ نوشتن رو ندارم...الانم با کلی کلنجار رفتن با دلم رفتم لپ تاب رو اوردم و اومدم تو سایت...تصمیم گرفته بودم یه خرده از فکر نی نی و وبلاگ و هرچی که فکرمو مشغول نی نی میکنه دور باشم اما نه انقد ...
جمعه یازده تا 3:30 کل خونه رو تمیز کردم و نو نوار....بعد دوش و نهار و ساعت شش هفت رفتیم خرید برای مهمونی فردا یعنی شنبه چهارم مرداد....اولش رفتیم برای من خرید کردیم و بعدش برای خونه و مهمونی...شام خونه بابا بودیم...رفتیم رسیدیم پیاده شدم برگشتم از پشت ماشین وسایل بردارم دیدم یکی وسط کوچه ی مامان اینا خوابیده...زبونم گرفت...به شوشو گرفت ببین ببین اون کیه وسط کوچه خوابیده...دومتر اونورتربود...شوشو گفت النازبرو داخل....من زودرفتم درخونه ی بابارو زدم و هی پشت سرهم زدم و زدم...مامانم اومد گفتم مامان یکی افتاده وسط کوچه انگاری فوت شده...دیگه گریه امونم نمیداد...میلرزیدم....مااومدنی سرکوچه اقاهه رو دیدم که تنها واستاده سرکوچه....بابام اینا زنگ زدن اورژانس....شوهرم دست بهش زد دید بدنش سفت شده...خلاصه یهو دیدیم بیدارشد نشست..هنگ کردیم...اخه مشخصات تشنج رو نداشت...بعد یکی دونفرکه جمع شدن فهمیدیم این اقاهه منتظربود یکی بیاد توکوچه ی خلوت بابام اینا و این بیاد خودشو بزنه به تشنج مثلا تا حقشو از همسایه ی مامانم اینا که مانمیشناسیمش بگیره ...بنابوده کارشو درست انجام نداده بود و حقشو کامل نداده بودن....خلاصه تواون دنیا مدیون منه...چون از اون روز گلو درد گرفت از بس وحشتناک ترسیدم و گریه میکردم...بعدش بابام که جریان الکی بودن قضیه رو فهمید گفت بیاید بریم داخل....اومدیم خونه شام خوردیم و یکم گپ زدیم و اون وسطا من هنوز گریه میکردم...جمع و جور کردیم اومدیم خونه..فرداش که شنبه بود و همسری هم سلماس بودصبح 7 رفت و منم دیگه نخوابیدم پاشدم کارامو کردم...وساعت 12 اینامامانم اومد...وکلا کارامو کردم و ساعت یه ربع به اذان مادرشوهری جاری و خواهرشوهری تشریف اوردن...همه چیو چده بودیم بعدش اقایون اومد...شوهر خواهر شوهرم و داداش کوچیه ی شوشو نبودن و جمعمون 14 نفری بود....شام خوردیم و گپ زدیم و ساعت 12 تشریف بردن....فرداش مامانم خیلی اصرار رکد بیاد کمکم ولی نذاشتم با دهن روزه بیاد کمکم...گفتم خودم کارامو میکنم مشغول میشم...دیروزم یازده تا یک ونیم کاارمو کردم لباس شوشو رو اتو کردم حموم رفتم و قران جز 29/30 رو خوندم...وبعدهمسری اومد و چون روزه نبودم نهار که نه شام خوردیم....یکم حرف زدیم از این ور اون ور و بعدش ساعت 10:30 با همکارشوشو خانم بچه هاش رفتیم پارک ملت و یکم هواخوردیم....
امروز روزه ام و امیدوارم خدا از همه و من قبول کنه
نمیدونم شام برم خونه ی بابایا نه چون فطریه ام رو میخوام خودمون بدیم....
کم مونده این ماهم تکلیفم مشخص بشه...نمیدونم چی بشه امیدم به خداست اما بازم برام دعاکنید خیلی محتاجم....
بازم میگم عــــــــــــیدتون مبارک دوستای گلم