دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

عیدفطر

1393/5/6 17:10
242 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دوستای گلم احوالتون خوبه؟نماز روزه هاتون قبول...

بالاخره این ماه تموم شد...هرچی دعا کردین....هرچی تو دلتون بود به زبون اوردین یا تو دلتون دعا کردین...خدا قبول کنه و حاجت روابشید انشالله
من چن روزه اصلا دل و دماغ نوشتن رو ندارم...الانم با کلی کلنجار رفتن با دلم رفتم لپ تاب رو اوردم و اومدم تو سایت...تصمیم گرفته بودم یه خرده از فکر نی نی و وبلاگ و هرچی که فکرمو مشغول نی نی میکنه  دور باشم اما نه انقد ...

جمعه یازده تا 3:30 کل خونه رو تمیز کردم و نو نوار....بعد دوش و نهار و ساعت شش هفت رفتیم خرید برای مهمونی فردا یعنی شنبه چهارم مرداد....اولش رفتیم برای من خرید کردیم و بعدش برای خونه و مهمونی...شام خونه بابا بودیم...رفتیم رسیدیم پیاده شدم  برگشتم از پشت ماشین وسایل بردارم دیدم یکی وسط کوچه ی مامان اینا خوابیده...زبونم گرفت...به شوشو گرفت ببین ببین اون کیه وسط کوچه خوابیده...دومتر اونورتربود...شوشو گفت النازبرو داخل....من زودرفتم درخونه ی بابارو زدم و هی پشت سرهم زدم و زدم...مامانم اومد گفتم مامان یکی افتاده وسط کوچه انگاری فوت شده...دیگه گریه امونم نمیداد...میلرزیدم....مااومدنی سرکوچه اقاهه رو دیدم که تنها واستاده سرکوچه....بابام اینا زنگ زدن اورژانس....شوهرم دست بهش زد دید بدنش سفت شده...خلاصه یهو دیدیم بیدارشد نشست..هنگ کردیم...اخه مشخصات تشنج رو نداشت...بعد یکی دونفرکه جمع شدن فهمیدیم این اقاهه منتظربود یکی بیاد توکوچه ی خلوت بابام اینا و این بیاد خودشو بزنه به تشنج مثلا تا حقشو از همسایه ی مامانم اینا که مانمیشناسیمش بگیره ...بنابوده کارشو درست انجام نداده بود و حقشو کامل نداده بودن....خلاصه تواون دنیا مدیون منه...چون از اون روز گلو درد گرفت از بس وحشتناک ترسیدم و گریه میکردم...بعدش بابام که جریان الکی بودن قضیه رو فهمید گفت بیاید بریم داخل....اومدیم خونه شام خوردیم و یکم گپ زدیم و اون وسطا من هنوز گریه میکردم...جمع و جور کردیم اومدیم خونه..فرداش که شنبه بود و همسری هم سلماس بودصبح 7 رفت و منم دیگه نخوابیدم پاشدم کارامو کردم...وساعت 12 اینامامانم اومد...وکلا کارامو کردم و ساعت یه ربع به اذان مادرشوهری جاری و خواهرشوهری تشریف اوردن...همه چیو چده بودیم بعدش اقایون اومد...شوهر خواهر شوهرم و داداش کوچیه ی شوشو نبودن و جمعمون 14 نفری بود....شام خوردیم و گپ زدیم و ساعت 12 تشریف بردن....فرداش مامانم خیلی اصرار رکد بیاد کمکم ولی نذاشتم با دهن روزه بیاد کمکم...گفتم خودم کارامو میکنم مشغول میشم...دیروزم یازده تا یک ونیم کاارمو کردم لباس شوشو رو اتو کردم حموم رفتم و قران جز 29/30 رو خوندم...وبعدهمسری اومد و چون روزه نبودم نهار که نه شام خوردیم....یکم حرف زدیم از این ور اون ور و بعدش ساعت 10:30 با همکارشوشو خانم بچه هاش رفتیم پارک ملت و یکم هواخوردیم....

امروز روزه ام و امیدوارم خدا از همه و من قبول کنه

نمیدونم شام برم خونه ی بابایا نه چون فطریه ام رو میخوام خودمون بدیم....

کم مونده این ماهم تکلیفم مشخص بشه...نمیدونم چی بشه امیدم به خداست اما بازم برام دعاکنید خیلی محتاجم....

بازم میگم عــــــــــــیدتون مبارک دوستای گلم

پسندها (5)

نظرات (6)

فریبا
6 مرداد 93 19:30
سلام الناز جون نبینم بی حوصله باشی وای خیلی به وبت عادت کردم هی میومدم سر میزدم میدیدم چیزی ننوشتی انشالاه دوباره حوصلت بر میگیردههههههههههههههههههههههههه نماز روزه هات قبول عیدت هم مبارک باشه اون آقای بی شعور هم مدیون توست از بس خر گاو بوده خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ دوست دارم خوشحالم که نوشتی
الــنـــازجوون
پاسخ
سلاممممممممممم جیگر طلای من فداتشم الهی...چه از ته دل هم فحش دادی خخخخخخخخخخدعام کن حالم یکم بهترشه دلم شادشه بازم ینویسم....چقدم که خوب مینوسیم خخخفداتشم ..خدا نی نی کوچولوتو براتون نگه داره عزیزدلم
زهراخ
6 مرداد 93 23:15
سلام عزیزم خوبی چ خبر؟عیدشماهم مبارک بالاخره عیدشدهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووراعزیزم اگه قابل باشم واست دعامیکنم انشاا....خدادلت روشادکنه راستی من فردا(سه شنبه)دارم میرم مشهددلم واست تنگ میشه دوست دااااااااااااااااااااااااارم بوووووووووووووووس
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزدلم مرسی عیدشماهم مبارک خوشبه حالت چقد میری مشهدی...خداقبول کنه نایب الزیاره باش از طرف من.....میبوسمت
مامان آینده
7 مرداد 93 0:51
چه اتفاق عجیبی...واقعا آدم اون صحنه رو ببینه یکدفعه ای شوک زده میشه... بازم خدا را شکر که سالم بودن الناز جونی عیدت مبارک...خیلی التماس دعا در این عید بزرگ
الــنـــازجوون
پاسخ
بله خیلی عجیب و وحشتناک....مرسی عزیزدلم عید شمام مبارک....محتاجیم به دعا اگه لایق بوده باشم همه رو دعا کرددم....یاعلی
مامان فرشته
7 مرداد 93 6:20
سلام الناز جونم. عید شما مبارک نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق. اول از همه یه خواهش خواهرانه دارم اونم اینکه وبلاگو ترک نکنی ها دلمون برات یه ذره میشه من هر روز میام وبتو مبخونم و منتظر خبرهای خوب از جانب شما هستم. اگه بری دلم میگیره النازی. انشالله همه ی سختی ها تموم میشن و به خواسته ت میرسی توکلت به خدا باشه خواهر گلم. خیلی دوستت دارم خوب مواظب خودت و دل مهربونت باش.
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مامان فرشته ی مهربون....خوبین...عید شمام مبارک با یکم تاخیر...طاعات قبلو عزیزم...نه دیگه از یه سری زادوستان ترسیدم دیگه اینجاروتر. نکردمفداتشم خیلی لطف داری دعام کن امیدوارم همه دوستای گلمو خوشحال کنم خانمییییییییییییییییی
نی نی برفی من برفین
10 مرداد 93 21:51
خوشگل خانم عیدت مبارک
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسیییی جیگرم بووووووووووووس
مامان بهزاد
12 مرداد 93 20:09
سلام الناز جون نماز و روزتون قبول انشا... هر چه زود به اارزوت برسی بووووووووووووووووووووس