دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

ما سه نفر

               سلام  نی نی تودل مامانی امیدوارم جات خوب باشه و این هفت ماه رو هم خوب تغذیه کنی و بموقع بیای بغلم دختر....پسر آسمونی من مامان جان بابایی خیلی خوشحاله همش میگه وقتی چیزی ناراحتم میکنه یا خسته ام زودی فکر شمامیفتم کل روزم رو میسازم....خداروشکر خداجونم مرسی که معجزه رو توزندگی من و همسری آوردی و اینهمه شادمون کردی  دوروزه بدجوری سرماخوردم...فقط آبریزش بینی دارم وعطسه میکنم اساسی....دیروز کلی استراحت کردم بابایی هم ساعت 15اینارسید خونه کمی استراحت کردیم و کلی ازشما حرف زدیم وذوق کردیم و بعد من خواستم خونه رو جارو بکشم بابایی گفتن که نه نمازشون رو خوندن و اومدن جارو کشی...
21 دی 1393

یه خبر فوق العاده....به موقع میگم بهتون

خدای آسمون و زمین خدای مهربون چقدر مهربونی ..چقد بزرگواری که بعد دوسال و نیم انتظار عوض یه قلب دوتاقلب تو دلم گذاشتی... بله مامانای گل و دوستای مهربونم قرارشده بعد از ماه سومم این خبر رو به همه بگم براهمین مینویسم اما رمز میذارم و بعد ماه سومم بازش میکنم دیروز 16دی که رفتیم سونوگراففی البته مردد بودم حس میکردم درسته دکتر گفتن دوهفته دیگه بیا اما بازم نشون نمیده ولی یهو به دلم افتاد که با شوشو پاشیم بریم مطب...شوشو اومد غذاخوردیم و راه افتادیم ساعت 6:30 به بعد بود سوار ماشین شدیم و رفتیم...رفتیم رسیدیم مطب اسممو گفتم و نوشتن و با شوشو منتظر نشستیم یکم طول کشید هفت و ده دقیقه مطب بودیم تا ساعت 8 و نیم اینا...نشستیم اخر سرش صدام ...
17 دی 1393

خـــــــــــــــدایا هزار مرتبه شکرت

سلام دوستای گلم من اومـــــــــــــــــــــــــــدم نی نی تودلم قلبش تشکیل شده حالش خوبه خداروشکر وهمه ی اینارو مدیون دعاهای شما دوستای گلم هستم نی نی تودلم هشت هفتشه و قلب مهربونش میزنه دعاکنید برام عزیزان برای هفته اینده یه سری آزمایش چکاپ حاملگی دکتر نوشتن برام که باید برم و انجام بدم به امید اینکه هرکی منتظر نی نی هستش خدا دامنشو سبزکنه و اونایی که نی نی تودل دارن رو حفظ کنه هم مامانی رو هم نی نی کوشولو رو ...
17 دی 1393

وقت سونگرافی دارم...

سلام نفس مامان معجزه ی قشنگ مامان خیلی دلتنگتم...نگرانتم نمیدونم چیکارکنم همه هستی من طبق گفته ی خانم دکتر که اون ابر گفتم دوهفته دیگه بیا سونوگرافی امروز باید برم سونوگرافی بشم چون اون بارهم سونو نکردن گفتن که زوده...حالا امروز نمیدونم برم یانه چون  تصمیمی داشتم شنبه برم که حداقل دوسه روزم بیشتر بگذره مطمین تر نشون میده....الان نهایتا نیم ساعته بابایی میاد بهش گفتم احتمالا بریم اونم اوکی کرده اگه مشکلی پیش نیاد میریم ایشالا اونوقته که دیگه خیالم راحت میشه...از قلب قشنگت که میزنه از وجود نازت که مطمین میشم هستی نفسم بابایی کلی ذوق داره...اون روز برات یه میمون عروسکی خریده میگه ازاین به بعد دیگه مخصوص نی نی میخریم ...خدا...
16 دی 1393

اولین ملاقات خانم دکتر بعد از مثبت شدن ازمایشم

سلام دوستای گلم امیدوارم زندگی به کامتون باشه و هرچی از خدای بزرگ میخواید بهتون بده و همیشه لباتون بخنده منم خوبم....شکرمیکنم خدای بزرگوارم رو چون زندگیمون رو رنگ دیگه ای کرده برامون...ازهرلحاظ...شوهرم خیلی خوب بودخیلییییی بهترشده....چقد خودم امیدوارم شدم...به امید انکه چن ماه دیگه بغلش میگیرم کل وجودم پر از شور و شوق میشه....هیچوقت باور نمیکردم این روز رو ببینم...ازته دل برای همه دوستام که منتظرن دعا میکنم خدا هرچه زودتر سهم دلشون رو بده و این انتظار براشون تموم بشه....الهـــــی امین.... دیروز بعد نماز ظهرم راه افتادم سمت خونه ی مامانم رسیدم نهار خوردم و عدش منتظرم لیلا دختر عموم شدم اومد و رفتیم مطب دکتر نان بخش...رسیدیم 10نفربیشت...
4 دی 1393

من و معجزه ی دیگه ای از خدا

سلام دوستای گلم با دعاهای شما دوستای گلم بالاخره منم مادر شدم امروز صبح ساعت5:45 بیست نهم آذر 93 بی بی چکم بعد بدرقه ی همسری مثبت شد اولش خط دوم کمرنگ افتاد باورم نمیشدیه دودیقه بعد یکم پررنگتر شد باورم نمیشد دل تو دلم نبود اما از طرفی هم باروم نمیشد...بی بی چک رو باخودم اوردم.....برای همسری اس فرستادم که برایا ولین بار بی بی چکم مثبت شده اما چون کمرنگ بود باورنداشتم بهش گفتم اگه منفی بود قول بده ناراحت نشی  و همسری گفت امیدت به خدا و سپردم که چن تا بی بی چک بخره بیاره دوباره تست کنم... چن تا عکس گرفتم و برای باران و فریبا جونم فرستادم چون باران که تازه زایمان کرده و فریبا که اخرای بارداریشه اطلاعاتشون رو لازم داشتم....ب...
30 آذر 1393

دایی مهربونم پرکشید

سلام دوستای گلم  دایی عزیزتر ازجونم 19 آذر همه مون رو داغ دار کرد و رفت همون شب ماخونه مادرشوهرم بودیم چون میدونستم صبح بابام سردرد داشت ساعت 11 اینابود یه سررفتیم خونه ی مامانم یه ربع بیست دیقه ای نشستیم و به شوشو گفتم پاشیم بریم دیرمون شد... اومدیم خونه یکم بعدش پسرداییم زنگ زده به بابام و جریان رو گفته و مامان بابام خودشون رو رسوندن خونه ی داییم...ازیکم بعدش به من زنگ زدن من متوجه نشدم و بعدشم که خوابیدم ساعت یه ربع به دو دیدم گوشی همسری زنگ میخوره قبلشم گوشی خودم زنگ خورده بودمنتهی سایلنت بود هیچی نفهمیده بودم.بازنگ گوشی همسری بیدارشدم اومدم هال دیدم النازه زن داداشم یاخدا چی شده؟سلام و احوالپرسی....بعدش گفتم الناز الان ...
24 آذر 1393

دست از پا درازتر برگشتم

ســلام زیاد روبه راه نیستم و میشه گفت دپرسم دیروز ساعت شش و نیم راه افتادیم رفتیم سمت مطب ...قبل هفت مطب بودیم وای خدا چقدشلوغ بود چقدرپیج کننده بودنه جا برای نشستن بود نه برای ایستادن...من تا بگم اسمم رو منشی بنویسه به شوشو گفتم جاپیداکن بشین منم میام...یه چن دیقه طول کشید اسمم رو نوشتن و نشستیم ساعت نه شدومن هنوز کنارشوشو نشسته بودم ومنتظربودم اسمم رو صداکنن...خلاصه صدام کردن رفتم مبلغ سونورو پرداخت کردم شماره گرفتم رفتم داخل اتاق.یه چن دیقه ای هم اونجا معطل شدم...خلاصه رفتم رو تخت و خانم دکتر اومدن داخل و سونوگرافی شدم...متاسفانه اونی رو نشنیدم که باید...دکترگفت تخمدانات خیلی مقاومن امپول سایزشون رو تغییرنداده....ودوباره جمله ی تکرا...
9 آذر 1393