دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه خبر فوق العاده....به موقع میگم بهتون

1393/10/17 12:44
564 بازدید
اشتراک گذاری

خدای آسمون و زمین

خدای مهربون

چقدر مهربونی ..چقد بزرگواری که بعد دوسال و نیم انتظار عوض یه قلب دوتاقلب تو دلم گذاشتی...

بله مامانای گل و دوستای مهربونم

قرارشده بعد از ماه سومم این خبر رو به همه بگم براهمین مینویسم اما رمز میذارم و بعد ماه سومم بازش میکنم

دیروز 16دی که رفتیم سونوگراففی البته مردد بودم حس میکردم درسته دکتر گفتن دوهفته دیگه بیا اما بازم نشون نمیده ولی یهو به دلم افتاد که با شوشو پاشیم بریم مطب...شوشو اومد غذاخوردیم و راه افتادیم ساعت 6:30 به بعد بود سوار ماشین شدیم و رفتیم...رفتیم رسیدیم مطب اسممو گفتم و نوشتن و با شوشو منتظر نشستیم یکم طول کشید هفت و ده دقیقه مطب بودیم تا ساعت 8 و نیم اینا...نشستیم اخر سرش صدام زدن رفتم پول ویزیت رو دادم رفتم داخل اتاق سونوگرافی یه لحظه نشستم و بعد نوبت سونوگرافی من شد رفتم روتخت دکتر اومد دید گفتن حالت خوبه؟گفتم بله؟گفت به به دوتاقلب خوشکل داره تو دلت میزنهتعجبکپ کردم گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟دوتا؟گفت بله دوقلوهستن....گفتم خانم دکتر مطمینید؟گفتن بله گفتن قلباشونم تشکیل شده و خوبم میزنه....خدایاشکرت

پاشدم از روتخت به دستیار دکتر گفتم ببخشید یعنی مطمینید؟گفت بیا اینجا...رفتم جلو دستگاه دوتا دایره و دوتا نقطه بود سردرنیاوردم چیزی اما مطمینا دوقلو بود 

نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود

دکتر گفت بشین میایم پرونده تشکیل بدیم.نشستم رو تخت اس زدم به شوشو که دوتاقلب تو دلم میزنه گفت یعنی چی؟بیخیال الناز....دیدم بلافاصله زنگ زدبهم نشسته بود سالن....گفت الناز راست میگی؟گفتم جون النازت بخدا قسم...از اون ور دکتر گفتن شوهرته؟گفتم بله گفتن اگه باورندارن بیارمن بهشون میگم....

خــــــــــــــــــــــدایا عظمتت رو شکر

نشستم و دستیارر دکتر که سونو میکنن اومدن فشارمو گرفتن وای خدایا دوهفته قبل فشارم دوازده رو نه بود حالا اینبار فشارم رو شانزده و9 بود فک کنم

گفتن هیجان داری؟گفتم بله به شدت...قلبم داره از جاش درمیاد

وزنم کردن....اطلاعات رو ثبت پرونده کردن....وبعد وقتی دکتر فشارم رو دید گفت برو رو تخت دراز بکش ریلکس شو دوباره فشاربگیریم.....این بار فشارم 13 روهشت شد....خداروشکر پایین اومده بود

بله من دوقلو باردارم...خدا لطفش رو درحق من و همسرم و خانواده هامون تمام کرده بود

همون لحظه مامانم زنگ زد که بپرسه ببینه حال نینیم خوبه دیگه نگفتم که حال نی نی هام خوبه و گفتم بله خوبه میام خونتون یکم دیگه حرف میزنیم...مامانم طفلی نگران شده بود....چون اون لحظه فشارم بالا بود تند تند مامانم رو جواب دادم و بای دادم...اومدم بیرون بامنشی کلی حرف زدیم و همگی خوشحال بودن....

برای هفته ی اینده برام چکاپ حاملگی نوشتن ....انشالله که همگی خوب باشه و مشکلی نباشه....

اومدیم رسیدیم خونه ی باباییم.قرا  بود بریم خونه ی مادرشوهرم اما چون لباس راحتی برنداشته بودم و دیر میشد شوشو گفت بمونه فرداشب میریم....یه راست رفتیم خونه ی باباایرجم تو راه کلی ذوق میکردیم همش میگفتیم و شکر میکردیم و میگفتیم خدایا چطوری شکرکنیم درمقابل این محبتت بزرگوار....

رسیدیم خونه ی مامانیم...سلام و احوالپرسی و مامانم گفت چرا سرسری جواب دادی پشت تلفن نگران شدم گفتم نه بابا نگران چی خداروشکر همه چی خوبه  حالا بیاید حرف میزنیم....سرپابودیم شوشو گفت بگم؟پرونده رو که دوقلو نوشته بودن روش رو نشون بابابدم؟گفتم نه بذار فعلا میگیم...

یه چن دیقه گذشت نمیدونم از چی حرف میزدیم  یهو گفتم عیب نداره حالا بذارید یه چیزی بهتون  بگیم....گفتن چی شده خیرباشه...گفتم نوه هاتون دوقلوهستنخندونکمامان و بابام همش گفتن شکرخدایاشکرت...باورشون نمیشد...میگفتن دوسال و نیم انتظار و حالا دو تا نی نی یه جا.....اصلا باورم نمیشد...خبر بارداریم تااین حد دگرگونشون نکرده بود بخاطر فوت داییم اونطور که باید واکنش نشون نداده بودن اما دوقلو های من باعث شادی بیش از اندازه ی خانواده ام شدن..دیگه هی میخندیدن و مییگفتن دومادمون میشه اقای گرفتار خخخخخخ

خــــــــــــــــــدایا شکرت

همه دوستام منتظربودن خبر بدم که قلب تشکیل شده که عمه ی دوقلوهاهم هی اس میداد اومدم بهشون گفتم همگی خوشحال شدن خدار وصدهزار مرتبه شکرت

بعداز اینهمه وقت اینهمه محبت کردی...یعنی من لایقش بودم؟شکرت خدا هرچقدم بگم شکرت بازم کمه

همه خوشحالن ...همـــــــــــــــــــــه..همسرم هی زنگ میزنه میگه سه قلوها چطورین...اخه منم قل سوم محسوب میشم از طرف شوشو...

عمه ی دوقلوها میگفت بابا بزرگ دوقلوها دیشب از خوشحالیش تو خونه میرقصیدقه قههخدایاشکرت که تونستیم دل اینهمه آدم رو شاد کنیم...

همون موقع داداشم زنگ زد البته قبلش زن داداشم جزِییات رو پرسید و کلی حرف زدیم وبعدش زن داداشم زنگیده بود به داداشم و مژدگونی خواسته بد که مژدگونی بده و داداشم گفته بود چی شده...ز نداداشمم گفته بود بازم دایی شدی....گفته بود یعنی چی؟زن داداش گفته بود دوقلوهستن نی نی های الناز

داداشم بعدش زنگید و کلای تبریک گفت و همش میخندید ای خدا قربونش برممممممممممممممممممم

بهم گفت چیه دیرتر اومد نی نی شما ولی جلو زد نی نی ماروخخخخخخخهی میگفت و میخندید خیلی خوشحال بود

شکرت خدا برای خانواده ی خوبم.......

این پست رو فعلا رمز نمیدم تا سه ماهم بگذره من زیاد اعتقاد ندارم ولی به سفارش چن تا از دوستام میخوام سه ماهگیم بگذره بعدا همتون بدونیم هرچند همگی مث خواهر هستیم و  برای هم بهترین هارو از خدا میخوایم الهی دل همتون شادبشه 

پسندها (1)

نظرات (2)

مژگان
28 بهمن 93 8:14
این پستت رو هم همین الان خوندم. الناز جان امروز تولد یکی از همکارم بود براش کیک تولد گرفتیم (نوبت من بود کیک تولد بگیرم) نمیتونی باور کنی این کیک چقدر بهم چسبید. امروز چه روز قشنگیه. تولد .. خبرهای خوب ان شاالله همیشه دلت شاد باشه عزیزم. والله مع الصابرین ... خدا پاداش صبر و شکرگزاری تو رو با دادن این دو تا هدیه زیبا جبران کرد ... قربون خدا برم که بی حساب می بخشه. خیلی خیلی بهت تبریک میگم عزیزم. همیشه از ته دلم برات دعا میکردم به زود مادر بشی. الان هم از ته دلم خوشحالم علاوه بر اینکه مامان شدی مامان دو تا نی نی ناز هم داری میشی. ماشاالله ... خدا بهتون ببخشه شون. ببخشید جمله بندی اگه ناقصه آخه خیلی هیجان زده شدم. تو رو خدا زود زود بیا اینجا بنویس. من هر روز میام اینجا سر میزنم
الــنـــازجوون
پاسخ
مژگان جونم سلام عزیزم مرسی خانمی الهی همیشه به شادی و تولد و عروسی و خوشی دوست گلم...مدت دوستیمون کمه ولی خیلی حس خوبی بهت دارم یه جورایی خونگرمی و من باهاتون راحتم...شکرخدا بله خدا میبخشه بدون اینکه توقعی داشته باشه انشالله شماهم هرچی از خدا بخواید بهتون بده و نهایت خوشبختی رو مزه مزه کنید....یه چن رئز مشغول خونه تکونیم دارم تموم میکنم کارامو بعداین زود زودمیام مینویسم خانمی همیشه دلتون شادباشه خانم گلم
زهراخ
29 بهمن 93 18:24
سلام به مامان 2قلوها واقعا خییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیلی خوشحال شدم اونقدرخوشحالم که نگوامیوارم که سالم باشن دوست دارم