دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خــــدایا...

ســـــــــــــــــــــــــلام دوستای گلم و نی نی های نازشون خداجونم  بی مقدمه مینویسم... یکم پیش همینطوری کلی فکروخیال میکردم یهو به اینجا رسیدم...که خدا چقد برای من معجزه کرد و محبتش و بزرگیش رو در حق من و شوهرم و حانوادم که انقد نگرانم بودن تمام کرد....خدا  خیلـــــــــــی بزرگتر از این حرفاست همه مون میدونیم...اما شاید من تابه این سنم اینهمه درکش نکرده بودم...خدا یه بار معجزه کرد و درست وقتیکه هیچ انتظاری نداشتم و یکی از یزرگترین غمای دنیا تو سینمون بود (داییم فوت شده بود)جگرگوشه ام رو تودلم گذاشت....رفته بودم سونوگرافی برای تشخیص اینکه قلب تشکیل شده یانه یاکلی استرس رفتم و یه خبر شگفت انگیز شنیدم و فشارم رفت تا 14....
16 اسفند 1393

آخرین سونوی ماه چهارم...14اسفند

سلام دوستای گلم دلتون شاد و لبتون خندون انشالله بگم از خودم براتون سیزدهم یعنی چهارشنبه وقت سونوگرافی داشتم چون فهمیدم پنجشنبه شوشو ارومیه هستن برای چهاردهم وقت گرفتم خواستم صبح رفتنی منو بذاره جایی که قراره برم برای سونوگرافی....صبح همسری رفت شرکت و اومد به منشی زنگیدم گفت ساعت 11ا.12اینجاباش...دیگه فهمیدم باشوشونمیتونم بمر چون شوشو  ساعت 10اینامیره...به خواهرش زنگید که خونه ی مامانش بود متوجه شدیم شوهرش که شهرستان بوده اومده  رفتن خونشون...بعد من با زن عموم حرف زدم گفت اگه بالیلا کاری نداره لیلا بیاد باهم بریم چون شوهرم اصلا راضی نبودتنهاببرم میگفت نگرانت میشم....خلاصه ساعت11لیلارسید و یازده و نیم ماراه افتاده بودیم......
15 اسفند 1393

یه خبـــــــــــــــــــــــر توپ

سلام .....سلام........سلام  من اومدم.... امیدوارم آخرین روزهای امسالم به خوبی و خوشی سپری کنید و دلتون پر باشه ازشادی و سرزندگی...الهی آمین سه شنبه پنج اسفند رفتم خونه ی دخترخاله سمیه دیدن نیلسو وای خدا چقد نازشده خداحفظش کنه همسری بردوخودش اومد دنبالم...عصراومدیم خونه یکم استراحت کردیم و شب شوشو دید خیلی بیحالم رفتیم بیرون شام بیرون مهمون شوشوشدیم و رفتیم خونه ی مامانم... چهارشنبه کارزیادی تو خونه نداشتم یه کوچولو خونه رو مرتب کردم و شوشوکه قراربود پنج و ده دقیقه برسه خونه نیم ساعت قبلش لیلا به گوشیم زنگ زد گفت که شوهرم میره شهرستان و مامانم ایناهم رفتن شهرستان مراسم چهلم یکی از اقوام میخوام شب بیام خونه ی شما منم گفتم...
8 اسفند 1393

هرچی نوشته بودم پرید

سلام دوستای گلم ای خدااااااااااا دوساعت نوشتم بعدش همش پرید دلم میخواد گریه کنم.... از این نوشتم که امروز بخاطر برف و بسته بودن راهها همسری تعطیل بود و خونه پیشم موند و فردا میره و شب ماموریته...ازاینکه میخوایم بریم لباس نی نی بخریم اما دودلم که برم یا نه؟!ازاینکه دیروز غروب پرده هایی که داده بودیم شستشو و اتو نصب کردیم و شب رفتیم سیب زمینی کبابی که من عاشقشم رو خوردیم و حسابی گشتیم بااینکه بدجوری برف میومد ...اما همش پرید 
2 اسفند 1393

27 بهمن و تولد فاطمه کوچولو

سلام  دوستای گلم امیدوارم حال همگی خوب باشه  و زندگی به کامتون من و نی نی هامم خوبیم شکرخدا البته بادعاهای شما دوستای مهربونم خونه تکونیارو شروع کردید؟امیدوارم هرچی غم تودلتونه هرچی غصه داریدخدایی نکرده ...باتموم شدن این سال مشکلاتتونم حل بشه و دنیا به روی ماهتون بخنده انشالله..من یه سالن و انباریم مونده که اونم یه مقداریش رو امروز همسری و یه مقداریش رو مامانم فردا میاد کمکم البته اگه برنامه ای پیش نیاد... دو روزه ماهواره مون قاطی کرده حوصلم خیلی سرمیره دوسه تافیلم جم تی وی رو خیلی عادت کرده بودم به دیدنش ولی حالا مجبورم از دی وی دی و لپ تاپ استفاده کنم ببینیم امروز همسری میتونه کاری بکنه؟! دیروز 27بهمن تولد فاطمه خ...
28 بهمن 1393

رمز مطالب حذف شد

خاله جونای مهربون و نی نی های نازشون سلام من رمز مطالب رو برداشتم ببخشید که نمیتونستم بگم... بله به لطف خدای خیلی خیلی مهربونمون دوتا نی نی تودلمه و من یکی از خوشبخت ترین های دنیام احتمالا نی نی ها هردو دخملن و این برام معجزه تر از معجزه ی قبلی همون یهویی مامان شدنم  بود... شنبه باهمسری رفتیم نتیجه آزمایشات رو گرفتیم وبعدش رفتیم برای فاطمه دخمل اقای ولیپور همکار همسری کادوی تولد خریدیم و رفتیم مطب...ساعت 8:15رسیدیم مطب و تا9 رفتم داخل و دکتر نتایج رودیدن وشکرخدا گفتن همه چی عالیه  یه سونوگرافی برای 13 اسفند برای ازمایشگاه دکتر شهریاری فر نوشتن و 19 اسفند باید مطب باشم انشالله این موردم خیرباشه و خوب پیش بره...دکتر سولفا...
27 بهمن 1393

نی نی سه ماهه شد

                                سلام نی نی های نازم سه ماهگیتون مبارک دوقلوهای قشنگم الهی مامان فداتون بشه خیلی خوشحالم و هرلحظه خدارو شکر میکنم بابت داشتنتون... امروز وقت ازمایش و سونوداشتم...به بابایی گفتم امروز رو مرخصی بگیره اونم مرخصی ساعتی گرفت و باهم فتم ازمایشگاه و سونوگرافی اولش جاهایی که خوددکتر پیشنهاد کرده بود رفتیم نبودن و کاملا ناامید برگشتیم وهمسری گفت الناز بریم یه جای دیگه خداروشکررفتیم و سونوگرفای دکتر مجید شکرفروش....نفراول بودیم رفتیم داخل البته بعد از کمی انتظار...دراز کشیدم رو تخت و تا دکتر حرفی بزنه نفسم حبس بود بعد هم...
23 بهمن 1393

روزای قشنگ ما

سلام خاله ها و نی نی های گل امیدوارم حال همگی خوب باشه ماهم خوبیم شکرخدا جز این دل ضعفه ی شدید چیز خاصی اذیتم نمیکنه شنبه چهارم بهمن با شوشو و خواهر شوهرم عصری رفتیم مطب البته قبلش نتیجه ازمایشمو از بیمارستان گرفتم و رفتیم یه ساعتی منتظرشدیم و بعدش صدام کردن رفتم داخل...دکتر گفت همه چی نرمال و خوبه فقط کمی عفونت ادراری داری براهمین برام  سه سفالکسین 500 نوشت که هر شش ساعت بخورم ومنم از یکشنه شروع کردم...بعدش اتمام این سه بسته کپسول یه هفته دارو نمیخورم و باز دوباره مییرم ازمایش انشالله که مشکل حل میشه ...دعاکنید برام دوستای گلم راستی نی نی داداشمم پسره یادم نمیاد تو وبلاگ نوشته باشم....مبارکشون باشه الهی قدم نی نی شون مبارک...
6 بهمن 1393

مراسم...

سلام خوبید دوستای گلم؟نی نی های نانازی من الان که دارم مینویسم کلی شارژم و سرحال از ساعت 7بیدارم  همسری امروز ارومیه تشریف دارن اخه امروز مراسم چهلم دایی جونمه ...خدارفتگان همه شمارو بیامرزه... من شوشو رو بدرقه کردم رفتم نماز خوندم و کلی دعای توسل خوندم و جزاول قرانم رو تموم کردم و بعدش خونه رو  مرتب کردم رفتم دوش گرفتم و یه اب پرتقال زدم بر بدن و صبحونه ی مختصری خوردم و الانم که .... من خیلی تنبلی کردم این چن روز رو باید میرفتم آزمایش چکاپ حاملگی ولی نشد دیروز باجدیت میخواستم برو که ساعت هشت بیدارشدم دیدم برف میاد منم گرفتم خوابیدم... امروزم که مراسم داریم موند ایشالله فردا اگه قسمت باشه... الحمدالله هیچ ا...
28 دی 1393