دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

دخمل وپسمل من با نامهای....

ســـــــــــلام من باز اومدم پست قبلی میخواستم راجع بهش حرف بزنم اما نشد راستش من از خیلی وقت پیش اسمهای دخترو پسرم رو انتخاب کرده بودم...البته پیشنهادباهمسری بود و قبول و تاییدش بامن(همچین دخترقانعیم من) چون من و همسری عاشق دختر بودیم همون سال اول ازدواج بااینکه هیچ اقدامی برای نی نی نداشتیم اما همسری از اینرنت و اسامی ترکی اسم  ســــلناز رو انتخاب کرد و گفت هم وزن الناز هستش و معنیشم که (سیل شادی و ناز) خیلی خوبه منم با کمال میل قبول کردم.... بعدها گفتیم اصلا شاید دختردار نشیم و خدابهمون پسر بده که اولش اسم آتیلا رو انتخاب کردیم ولی بعد صرف نظرکردیم و اسم آیدین رو انتخاب کردیم که معنی(روشنایی)  دار...
9 ارديبهشت 1394

دخمل وپسمل من با نامهای....

ســـــــــــلام من باز اومدم پست قبلی میخواستم راجع بهش حرف بزنم اما نشد راستش من از خیلی وقت پیش اسمهای دخترو پسرم رو انتخاب کرده بودم...البته پیشنهادباهمسری بود و قبول و تاییدش بامن(همچین دخترقانعیم من) چون من و همسری عاشق دختر بودیم همون سال اول ازدواج بااینکه هیچ اقدامی برای نی نی نداشتیم اما همسری از اینرنت و اسامی ترکی اسم  ســــلناز رو انتخاب کرد و گفت هم وزن الناز هستش و معنیشم که (سیل شادی و ناز) خیلی خوبه منم با کمال میل قبول کردم.... بعدها گفتیم اصلا شاید دختردار نشیم و خدابهمون پسر بده که اولش اسم آتیلا رو انتخاب کردیم ولی بعد صرف نظرکردیم و اسم آیدین رو انتخاب کردیم که معنی(روشنایی)  دار...
9 ارديبهشت 1394

اندر احوالات شش ماهگی

سلام  دوستای گل و مهربونم امیدوارم هرجاکه هستید دلون شاد و لبتون خندون باشه امروز بعد یه مدت حس نوشتن پیداکردم اونم بعد کلی نوشتن زدم همشو پاک کردم چاره ای نیس دوباره مینویسیم.... دوقلوهای نازم شکرخدا دوسه روزه واضح حستون میکنم یکی از چپ یکی از راست...خدا نصیب همه دلابکنه این شادی رو بابایی هرروز سرکار که هست زنگ میزنه میگه به نی نی هامون سلام برسون و ببوسشون دستت رو بذار روشکمت عوض کن و توخونه هم که هست خودش گوشش رو میذاره روشکمم و میخواد صدای شما نفسامون روبشنوه....باباتون خیــــــــــــــــــــــلی خوشحاله وروجکای من و برای همینم هست که هرروز خدارو شکرمیکنیم برای این محبت بزرگ خدا معجزه ی قشنگش مامانی کالسکه ...
7 ارديبهشت 1394

اطلاعیــــــــــــــــــــــــه....اطلاعــــــــــــــــــــــــــیه

سلام دوستای گلم آرزومند آرزوهای قشنگتون هستم و امیدوارم هیچوقت اشکی از سر ناراحتی نریزید.... دوستان با همفکری باران عزیزم دوست و خواهرگلم تصمیم گرفتیم یه گروه وایبری مخصوص خانمای باردار و مامانایی که نی نی چن ماهه تا پنج شش ساله دارن بزنیم تا بتونیم از اطلاعات هم بهره ببریم... منو که تقریبا و تاحدودی میشناسیدم واگر اعتماد دارید بیاید خصوصی شماره بذارید و برای تشکیل این گروه کمکمون کنید.... تاکید میکنم خانمای باردار و مامانایی که نی نی های چن ماهه تا پنج شش ساله دارن... هرگز کاری نمیکنم که درحق کسی نامردی بشه و از اعتمادتونم خیلی خوشحال میشم و مطمینم میتونیم مث چن تاخواهر کنارهم از اطلاعات هم استفاده کنیم.... خصوصی پیام ب...
30 فروردين 1394

سالروز عقد من و عشقم

هیچ اتفاقی در دنیا مهمتر از انتخاب یک همسفر بریا بقیه عمرنیست...عزیزم و همسفردایمی من سالگرد یکی شدنمان مبارک 26 فروردین سال 90 ساعت 16محضر قرار داشتیم و همونجا من و عشقم برای همیشه پیوند بستیم و دلامون یکی شد و اگه خدا بخواد تا آخر عمرمون باهمیم و شکرمیکنم خدارو برای داشتن همچین همسری...شکرت خدا که لطفت رو در حقم تمام کردی... مخصوصا امسال خیلی فرق داره با سالهای گذشته...امسال چهار نفریم  و هرسال درحسرت فرزند بودم و خدا امسال برامون دو تافرشته فرستاده خدایا بی نهایت شکرت این یعنی نهایت خوشبختی....این یعنی بهترین هایی که میتونست اتفاق بیفته و الان من و همسرم خودمون رو تو اوج میبینیم و ازاینکه خدا لایقمون ...
25 فروردين 1394

معاینه و کنترل نوزدهم فروردین

سلام به روی ماه دوستای گلم من اومدم خداروشکر حال فسقلاو خودمم خوبه ...امیدوارم حال همه ی شماهم خوب باشه انشالله روزا همینطور میان و میرنو شکرخدا منم پنج ماهم روتموم کردم و  ماه ششم رو شروع کردم به امید خدا دعام کند این چن ماه اخرم همینطوری سپری کنیم و به مشکل نخوریم شکرخدا تا الانش خیلی خوب بودهمه چی جز یکی دوبار درد خفیف شکم و گلاب به روتون تکرر که امونم رو بریده همه چی خوب بوده.... نوزده فروردین وقت دکتر داشتم که باید سونوگرافی رو میبردم مطب که خانم دکترببینن...روزچهارشنبه بود باهمسری اس دادیم و قرار شدکه عصری بریم یه چن قلم خرت پرت نی نی هارو بخریم و بعدش بریم مطب...همسری سرساعت رسیدن با سه تا از همکاراشون که یکیش به تاز...
23 فروردين 1394

سونوی هفته ی بیستم....دکترجمسا

سلام من اومــــــــــــــــــــدم دوستای گلم مامانا و دخمل پسرای گل خوبین؟خداروشکر سیزده بدر نوروز رو به خوبی وخوشی سپری کردید انشالله من و فرشته هامم خوبیم شکرخدا زیاد وقت ندارم خلاصه وار مینویسم و میرم بالاخره بع 17-18 رو تعطیلات همسری از شنبه رفتن سر کار ومنم دیگه تنها شدم البته با وجور وروجکای قشنگم کمتر تنهایی روم اثرمیذاره..پنجشنبه سیزده بدر رو رفتیم باغ عمه اینا و کلی خوش گذشت و تا شب ساعت 12 باغ بودیم و بعد برگشتیم خونه هامون...جمعه هم همسری کنارم بود و روز اخرتعطیلی بودکه پیشم میموند....حالا دیگه روز از نو روزی از نو...برای شنبه وقت سونوگرافی داشتم و طبق گفته ی دکترم خانم دکتر نان بخش باید میرفتم سونوگرافی دکتر جمسا...
16 فروردين 1394

سال نـــــــــــــــــــو مبـــــــــــــــــارک...اولین پست سال جدید

سلام دوستای گلم سال نوی همگی مبارک انشالله سال خوبی داشته باشید پرخیروبرکت پرازشادی و سلامتی و دلخوشی امروز که مینویسم 4 فروردین هستش... چن روزه میخوام بنویسم که واقعا حوصلشو ندارم یاهم که درگیر مهمونی هستم از روزجمعه مینویسم...صبح ساعت10 اینابود رفتیم سرخاک باغ رضوان اولش سرخاک دایی خدابیامرزم....بعدش پدربزرگام و دوستم رویاکه خدا همگیشون رو بیامرزه..برگشتیم رفتیم خرید چن تایی خرت پرت داشتیم باید میخریدیم...ماهی هم سرراه خریدیم و وسایل که برای خونه مامانی رو خریده بودیم رو سرراه دادیم و اومدیم سیب زمینی تنوری خریدیم و اومدیم خونه نوش جان کردیم با همسری...شوشو رفتش آرایشگاه و منم خونه رو جاروی حسابی و نهایی کشیدم و شوشو اومد...
4 فروردين 1394

معاینه ی ماه چهارم93.12.19

ســـــــــــــــــــلام به روی ماه همه دوست جونیای گلم من و نی نی ها حالمون خوبه امیدوارم همگی شما هم خوب باشید و یه دنیا خوشی وخوشبختی قلقلکتون بده جونم براتون بگه 19 اسفندوقت دکترداشتم...باید نتیجه سونوگرافی رو میبردم مطب معاینه میشدم....صبح همون روز من چن دیقه ای بود از خواب بیدارشدم و زنگ خونه به صدا در اومدو دیدم که مامانمه کلی ذوق کردم قراربودبیاد لحافم رو بدوزیم اما مطمین نبودم از اومدنش...مث همیشه نون سنگک داغ به دست داشت اومدباهم صبحونه خوردیم و مامانم گفت الناز پامیشم خونه رو جارواینابکشم نمیذاشتم اما بعد دیدم میگه فرداپسفرداهم خونه نیستی چون شوهرت خونه نیست پنجشنبه که میرید خونه بذارخونت مرتب باشه...پاشدیم یه دستی به سرو روی خ...
21 اسفند 1393