دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

دومین شب از شبهای قدر

1393/4/28 13:42
404 بازدید
اشتراک گذاری

ســـــلام

التماس دعا از همه ی  دوستای گلم....به یاد همتون بودم امیدوارم به یادم بوده باشین

دیروز والیبال شروع شد و قرار شد وسط دوتاست من آماده شم و زودی بریم خونه ی باباایرج....دوست تموم شدو من دویدم ماشین رو استارت زدم و شوشو اومد زودی رفتیم....رفتیم مامانم سفره رو انداخته بود شام خوردیم و بابا و همسری با هیجان والیبال نیگاکردن..شکرخدا والیبالمون یه مرحله هم رفت بالاو به جمع چهارتیم برتر رفت...شام خوردیم دونگی تماشا کردن ساعت یازده به بعد مامانیمو رسوندیم خونه ی رقیه خانم همسایه ی سابق که هر سال شب دوم رو م راسم دارن رسوندیم و من و همسری رفتیم داروخانه سرنگ گرفتیم و رفتیم تزریقات که آمپولم رو تزریرق کنن...چهارتارو یکی کردن و با یه سرنگ امپول بهم تزریق شدو تمام....

یه چن دوری زدیم و اومدیم خونه...بیرون اصلا خوب نبود...حال و هواش گرفته بود نمیتونستم بیشتراز اون بیرون بمونم...سختم بود....اومدیم خونه...همسری دوش گرفت و اومد دعای جوشن کبیروشروع کردیم...من نماز خوندم و دعا کردم....برای همه اونایی که میشناختم...برای همه اونایی که نمیشناختم و لی درد داشتن دعا کردم...خدا قبول کنه...دوباره با دعای جوشن کبیری که از تی وی پخش میشد دعارو خوندم...دلم کلی خالی شد....جاهایی که میخوندیم اللهم انی اسئلک.....دلم پر میزد....میگفت حاجتت رو بخواه خجالت نکش دستاتو ببر بالا یهویی دردم میگرفت چشام خیس میشد و اشگم جاری میشد...خیلی خالصانه و از ته دل دعاکردم....خــــــــــــــــــــــــــــــدایا قبولمون کن

ساعت4 خوابیدم ....قبلش داروهامو خوردم.....شش بیدارشدم رفتمwcدیدم حالم بده یه چیزی زیر دلم...معدم سنگینی میکنه ...خیلی سختم بود دلم اب میخواست....اما خودمو نگه داشتم و اومدم خوابیدم تا ساعت ده که شوشو بیدارم کرد....

جاری جون برای دوشنبه شب افطار دعوتمون کرده...هم فامیلای خودش هم فامیلای شوهرش که ماباشیم....من عروسای داییشو نمیشناسم هیچ کدوم رو دوس ندارم .ولی خب مجبورا میرم...

الان زن داداشم گفت دیشب خواب دیده مامان بابای من مامان بابای شوشوی من مامان بابای خودش خونه ی مان من و شوشوم بیرون بودیم اومدیم خونه شوشوم میگه برای باباش پراید خریده...ازاون طرفم من خوشحالم میگم ببین برای منم النگو خریده....خخخخخخ   النگو و طلا توخواب. تعبیرش...خبر خوشه...ابرو....بارداری اونم دخمل....خداخودش بخیرکنه...

بـــــــــــــــــای

نمیدونم 

پسندها (6)

نظرات (4)

زهراخ
28 تیر 93 13:49
سلام عزیزم خوبی؟؟قبول باشه گلم.انشاا...ک بعدازشب هایر قدرخبرای خوشی میشنوی ومیشنویم دوست دارم
حمیده
28 تیر 93 14:45
ایشالا که خیره گلم
فریبا
28 تیر 93 17:10
الناز جونم سلام قبول باشه گلم همین که از ته دل دلت سوخته مطمئن باش حاجت روا شدییییییییییییییییییییییییییییی منم به یادت بودم و خیلی دعات کردم انشالاه به زودی خبر بارداریتو مینویسی و خواب زن داداشم تعبیر میشهسلام عزیز دلم فداتشم مرسییییییییییییییییییی الهی امین خیلی مواظب خودت باش
بــــــــــــاران
29 تیر 93 10:33
انشااله این خواب خیره/قبول باشه خواسته ی دلت الهی به زودی خدا نورشو تو دلت بکاره
الــنـــازجوون
پاسخ
الهــــــــــــــی امین عزیزم