دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

بدون عنوان

سلام نانازمامان صبحت بخیر نفسم اون بالابالاهاچه خبر؟ نانازمامان عزیزم بازانگار خبرایی هست نـــــیدونم هامامانی فقط بخاطراینکه خیالم راحت بشه میرم آزمایش خون بدم اخه مامانی باشگاکه میرم پدراین بدن رو درمیارم همش این شکلی هستم اگه تو توی دلم باشی که نباید این کارارو بکنممم الهی مامان دورت بگرده اگه خدابخواد و این ماه بیای تو دلم اول مث همیشه هزاران بار خداروشکرمیکنم و به هرحال راضیم به رضای خودش بعدشم یه مسافرت کوچولوداریم به طرفای ماکو وچالدران اونجا یکی دوتا ارامگاه بود اونجاخیلی دعا کردیم با بابایی تا توبیای الان دیگه دارم میرم اماده شم با خاله مهناز بریم مامانی تو که اون بالابالاهایی سفارش مارو پیش خدامون بکن عزیزم ...
3 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام کوچولوی مامان مامانی دیگه باهات قهرم دیگه ام منتظرت نیستم اصلا نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا جواب آزمایشم منفی بود دیگه خدا خودش بخواد تو رو میده نخواد دیگه نمیخوام قهـــــــــــــــــــــرم مامان برو با اون بالابالایی ها خوش باش میخوای بیای پایین که چی بشه؟بااومدنت فقط دل سه چهار نفر آدم رو شادمیکنی اون بالا که جات خوبه پس بموون اصلا هم برات مهم نباشه که اینجا یکی که خیلی تنهاست و همش چشم انتظاره چه عذابی از نبودت میکشه دیگه نیا خوب؟؟؟دیگه ازت هیچی نمی نویسم تا دلم برات تنگ نشه نمیخوامت               ...
2 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام نی نی نـــــــــــازم مامانی چقدر جات تو خونمون کنارمن و بابایی خالیه یه چن روزه میدونی  به چی فکرمیکنم ؟اینکه توکنارمونی و داری چهار دس و پا میری و من و بابایی داریم با نازواداهای تو زندگی میکنیم اصلا مامانی یه حس خیلی عجیبی بهم دس میده که یک نفردیگه اضافه بشه به خونمون و اون یه نفر نی نی ناز من باشه خداجونم مگه من چیکارکردم که اینهمه باید سختی بکشم درسته وقتی یکم سختی بکشی و بعد به ارزوهات برسی خیلی شیرین تره ولی من که دیوونه ی نی نی هستم دیگه یک سال برام بسه خداجونم توانقدبزرگی انقد رحیمی انقدر بنده نوازی منو هم ببین ویه نی نی بهمون بده تا منم بتونم نی نی خودمو بغل بگیرم و وقتی یه نی نی از کنارم رد میشه حسرت نخورم یا خدا کمکم...
28 فروردين 1392

بدون عنوان

من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ماه من،میدانم که به زودی آفتابی خواهی شد من این را ازقاصدکهای خوش خبرشنیده ام ...
28 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام کوچولوی مــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــان فدای نازت بشم نانازم عزیز دلم دیروز نتونستم چیزی برات بنویسم صبح تا 11باشگاه بودم رسیدم خونه کلی کارداشتم شب که مهمون داشتیم باید کل خونه رو جم و جورمیکردم و مرتب میکردم وبعد دوش میگرفتم و نهارمون رو آماده میکردم و منتظربابایی جووون میشدم فداش بشم که دیروز انقدخوشحالم کرد آخه نفسم دیروز سالگرد عقد من و بابایی مهربونت بود من چقدر خوشبختم که بابایی رو دارم به همه ی دنیا ترجیحش میدم عشقم رو اولش خوی که بود بهم زنگ زد گفت کتاب ریحانه ی بهشتی رو برام خریده خوشحال شدم بعدش بعدظهراومدم نهارمون رو خوردیم رفتیم بیرون اولش رفتیم سینما انقلاب هرچند تو برنامه مون نبود ولی خیلی خوش گ...
27 فروردين 1392

بدون عنوان

ســــــــــــــــــــــــلام هستی مامان عزیزدلم امروز تعطیل بود و بابایی همش کنارم بود البته کنارمن و ماهیاش تابعدظهرخونه بودیم نهارخوردیم بعد یه دوش اساسی بعدش آماده شدیم رفتیم هم بابایی کادومو بخره و کتاب ریحانه ی بهشتی رو بخرم البته به توصیه چندتا از دوستام رفتیم میدونستم مغازه ها بستن ولی خوب به هرحال رفتیم...یه نیم ساعتی گشتیم برگشتیم بابایی که رانندگی میکرد پرسیدم اینجا کجاست  یهو دیدم سر از باغ رضوان در آوردیم قربونش برم میدونه من کجاها برم ارامش پیدامیکنم یه لبخند گرم زد برام...اول رفتیم سرخاک دوست دانشگاهیم رویا خدابیامرز که بعد عروسیم فهمیدم فامیل بابای باباییت بودخیلی دوسش داشتم درسته زیاد صمیمی نبودیم اما برام عزیز ب...
26 فروردين 1392

بدون عنوان

                                         ســــــــــــــــــــــــــــــلام مامانی عزیزم فداتشم نفسم امروز سالروزشهادت حضرت خانم فاطمه زهراست همونیکه مادروهمسری نمونه بود مامان جان دیشب کلی آدم جمع شده بود جلوخونمون اخه یه هیئت خیلی خوب وبزرگ هست اینجا باباقبلش خواب بود منم خیلی حوصلم سررفته بود و دلم گرفته بود بابایی که بیدارشد کلی خوش به حالم شداولش بهم گفت پاشیم بریم بیرون گفتم بعد که یکم گذشت وصدای نوحه وسینه زنی هیئت که درست جلو ...
25 فروردين 1392

بدون عنوان

لبخند تو را چند صباحی ست ندیدم                                                         یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب مامان جان کجایی که ببینی این بابایی چه بلاهایی که سرم نمیاره توپست قبلی گفتم که حالم خوب نبود و از این حرفابیچاره بابایی بخاطرمن قراره استخرشو کنسل کرد و خونه موند چه فایده یکم بیکار نشست بعد پاشد و دس به کارشد و خو...
23 فروردين 1392

بدون عنوان

ســــــــــــــلام جیگر مامان      جـــــــــــــوجــــــــــوی مامان خوشکل مامان عزیزم امروز بعد مدتهابغضم ترکید نمیدونم منه دیوونه چم شد یهو زدم زیرگریه بیچاره بابایی که الهـــــــــی قربونش بشم داشت باهام شوخی میکرد حرف میزدیم دقیقااین شکلی بودیم انقدنازموکشید که یهوزدم زیرگریه البته قبلش دلم پرشده بود به بابایی جون گفتم بابایی بریم برادلخوشی منم که شده یه دست لباس خوشکل برا نی نی ایندمون بخریم یهویی بابااین شکلی شد منم این شکلی خوب چکارکنم منم نی نی میخوام خداااااا بعدش بابایی لوسم کرد و بغلم کرد گفت خوب اگه از حالا همچین کاری کنیم تو بیشتر فکروخیالات میکنی و خودتوبیشترمیبازی قربونش برم حقم داره ولی خوب منم...
23 فروردين 1392