دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

تفلدم مبـــــــــــــــــــالک

ســـــــــــــــــــــــلام دوستای گلم  روز همتون بخیرو شادی.... امروز 14 مرداد تولد بنده ست...دیگه یه سالم بزرگتر شدیم ایشالا که عاقلترم شده باشیم....ایشالا دلاتون همیشه شادباشه...امسال تولد نگرفتم یه جورایی با همسری هم لج کردم چون بموقعش تبریک نگفته منم گفتم هیچی نمیخوام...کادوی کوچولوموخریده اما گنده هه رو اواخر این ماه یا اوایل ماه اینده تحویل میگیرم.حالا ماانتظاری نداریما هی خودشون  رو میکشن کادوبخرن چه کاریه اخه؟....قرار بود بریم یه کیک کوچولو چهارنفره بخریم من و همسری و مامانم و بابام باشیم و دوقلوها که فعلا لج کردم نمیخوام برم.... جونم بگه با بچه ها خوش میگذره بهمون....روزا خیلی ارومن شبا گاهی خواب و بیداری دارن که...
14 مرداد 1394

مااومدیــــــــــــــم این بار سه نفری

ســــــــــــــــلام دوستای گلم خوبید خوشید؟ اول از همه یه دنیا تشکر میکنم ازتون بابت پیامهای قشنگتون....ازاینکه جویای حالم بودید و نگرانم... خیلی زود میرم سر اصل مطلب.... 15 تیر بود که با همسری رفتیم یه چن قلم خرید برای خونه و بعدش طبق معمول صرف شام خونه ی مامانم.... رسیدیم خونه و من خودمو ببخشید رسوندمWC ....دیدم یاخدا جریان چیه چرا ازم آب چکه میکنه؟دلم هـــــــــــــررری ریخت....رفتم داخل خونه گفتم همسری و مامانی یه چیزی میگم نگران نشیدا ولی این اتفاق افتاده....همسری خودشو خونسرد نشون داد ولی واقعا نکران بود...مامانم طفلک تازه افطار کرده بود یه بطری اب دست گرفت چادر سرش کرد رفت و همسری ماشین روشن کرد رفتیم....هی روحیم میداد...
30 تير 1394

این روزای ما

سلام مامانای گل و نی نی های ناز امیدوارم خوب باشید و منم دعا کنید این چن هفته هم خوب و خوش بگذره.... چن روز بود هوای ارومیه افتضاح گرم بود...اصلا هوا جریان نداشت و منم دست و پاهام خارش شروعکرده بودن رفتم دکتر شربت دادن و هرشب یه قاشق میخورم و بخاطر غفونتم سفالکسین میخورم....از دیشب یه مقدار هوا بهتر شده و منم حالم بهتره...زنـــــــــــدگیه دیکه جمعه صبح همسری گفت پاشو دوش بگیریم بریم بیمارستان دیدم اصلا نا ندارم برم بیرون گرمابهم بخوره از هوش میرم.....ساعت شش رفتیم یه ماشین شارژی بریا بردیای قشنگمون خریدیم ورفیتم بیمارستان وای نی نی چقد عوض شده بود صورتتش کلا پفش رفته بود  وشده بود یه نی نی دیگه...نتونستم بوسش کنم چون تو گهو...
14 تير 1394

عمــــــــــــــــــــــــــــــــــمه شدم

ســــــــــــــــــــــــــــــــلام به همه  بالاخــــــــــــــــــــــــــــــــــره بردیا کوچولوی ما اومد  ساعت9:45صبح جمعه دوازدهم تیرماه  خبردار شدیم که نی نی گلمون وارد دنیای ما شدن....شکرخـــــــــــــــدا فعلا نتونستم برم دیدنش چون گرما بیرون واقعا اذیتم میکنه ولی خاله هاش برام عکس و کلیپ بردیا کوچولو رو ارسال میکنن.. شکرخدا خیلی خوشحالم که نی نی مون سالمه و بموقع به دنیا اومدو مامانشم صحیح و سالم کنارشه.... خدا همه ی مامانت و نی نی هارو سالم و سلامت نگه داره.... دیروز با مامانم و همسری رفتیم خرید برای بردیا کوچولو  حتما عکساش رو میذارم.... برام دعا کنیدمنم حالم ای بدک نیس اام چون هوای ار...
12 تير 1394

حال من خوب است اما تو باور نکن...

سلام خدمت همه مامانای گل دوستای خوبی که تواین مدت من نبودم و نگرانم بودن و جویای حالم....خداروشکربخاطر داتشن دوستای گلی مث شما نماز روزه هاتون قبول درگاه حق و از خدا میخوام هرکی هر حاجتی تودلش داره جواب یگره تو این ماه عزیز... تواین مدت که من نبودم خیلی اتفاقا افتاد ....خیلی هم که نه تنوع داشته باشه ها نه فقط چون سختم بود و اذیت شدم میگم خیلی.... سعی میکنم سریع و خلاصه وار همه چیو بگم و شمارو از حال خودم باخبر کنم یادتون باشه رفته بودم ازمایش و لیوان گلوکز رو خورده بودم و منتظر نتیجه بودم.....عصرشم رفتم سونو و عکس  سونورو دادم.....سه شنبه ی همون هفته باید نتایج رو برای دکترم میبردم و جواب میگرفتم....نتیجه رو که باهمسری دی...
4 تير 1394

شروع هشت ماهگی فرشته هام

سلام دوستای مهربونم.... امیدوارم خوب باشیدو دلاتون شادباشه....   ســــــــــــــــــلام نفسای مامان شروع هشت ماهگیتون مبارک فرشته های اسمونی من الهی فدای وجود مهربونتون بشم که این هفت ماه رو دوام آوردید و به مامانی اصلا سختی ندادید و اذیتش نکردید الهی که این زمان باقیمانده رو هم به خوبی و خوشی که شروع کردیم به خوبی و خوشی به پایان برسونیم و بموقع بیاید بغل مامانیتون...دلمون براتون یه ذره شده نفسای من... هفدهم که رفته بودم دکتر گفتم که برام سونو و آزمایش نوشتن...جمعه شب بابایی دفترچه و وسایلش رو اماده کرد که شنبه صبح بره ازمایش چکاپش ر وبده یهو گفتم ازمایش ازمایشه دیگه منم میام تو بیمارستان آزمایشم رو میدم گفت باشه.....
24 خرداد 1394

17خرداد،اواخر ماه هفتم، مطب دکتر قریشی

ســـــــــــــــــــــــــــلام من اومدم خیلی زیاد نمیتونم بشینم  مجبورم زود بنویسم و برم.... میبوسمتون دوستای نازنینم... یکشنبه 17 خرداد وقت دکتر داشتم...ساعت هشت و نیم صبح مامانم رسید باصدای زنگ خونه از خواب بیدارشدم مامانم نون سنگک داغ خریده بود اورد خوردیم و اماده شدیم راه افتادیم سمت مطب....همسری هم که صبح رفته بود ماموریت و شب رو نبود و من باید میرفتم خونه مامانم اینا.وسایلامم برداشتم ورفتیم....رسیدیم مطب دکتر نیومده بودن کمی نشستیم وقتی اومدن نفرسوم چهارم بودم چون دفعه پیش حضوری از خانم منشی وقت گرفته بودم...رفتم داخل یه احوالپرسی گرم و صمیمی کردیم....فشارم رو گرفتن 12بود توصیه کردن که خوراکی های نمکی وشور نخورم....
19 خرداد 1394