من میتونم...من باید بتونم
خداروشکر امشب شب اولی بود که از داروهای جدیدم استفاده کردم
قابل تحمل بودن
فقط وقت و حوصله میخواد که داروهارو خیس کنم بجوشونم قاطی کنم خلاصه...
ولی عزمم رو جزم کردم این دوره حتی بهتر و دقیق تر از دو دورقبلی هم ازشیافام هم جوشوندنی هام استفاده کنم چون میدونم اونی میشه که من میخوام
امشب(جمعه)خونه باباایرج جونم افطار دعوت بودیم همسری هم چون خونه بود روزه گرفته بود نیم ساعت قبل افطار راه افتادیم طرف خونه باباییم سرراه یکم خرت پرت خریدیم...
مامان بزرگم مدعوت کرده بودیم برای شام...تاقبل افطار فقط یه کسی بودم که روزه گرفته بود و شدیدا نیاز داشت که یه لیوان آب خنک بخوره ولی بعد افطار وقتی یکم آب خوردم وشام خوردم دیگه یه جورایی طبق معمول سنگین شدم بدتر از اون مال وقتیه که اون پوردی که ازظهر خیس کرده بودم تاشب مثل چایی بخورم رو دوفنجان میشد خوردم دیگه انگار مرده ی متحرک بودم
اومدنی سرراه مامان بزرگمم رسوندیم برامون دعای خیر کرد:گفت انشالله خدایه پسر خوشکل و توپول بهتون بده همسری هم انگار منتظرهمین حرف مامان بزرگم بود زودی برگشت گفت:خدا از دهنتون بشنوه...یه لحظه اونجا هزار برابر عاشق همسرم شدم یه حس خوبی بهم دس میده وقتی همسرم از نی نی نداشتمون میگه
توکل برخدا هرچقدم بدباشن تحمل میکنم چون میدونم تنها راه خوب شدنم همینه پس خداجونم ناامیدم نکن