دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

زلزله ی 10 ریشتری...

1392/4/27 17:23
370 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جان

مامانت بیچاره شد کجایی به دادم برسی عزیزززززززززززززممامانی پریشب با عموت اینا رفتیم جنگلی کلی خوش گذشت بعد از کلی خریداز نمایشگاه اومدیم یکم شب نشینی کر دیم کنار راه و منو بابایی و خانواده عموت و خانواده داداش زن عمو بودیم نشسته بودیم داشتیم گل میگفتیم گل میشنفتیم یهو برگشتم پشت سرم دیدم یه جوجو توپول موپول داره آسه آسه میره دقت که کردم دیدم وااااااایجــــــــوجه تیغـــــــــی

خلاصه باپای برهنه همچین دوییدم که بابای پارسا  یه  ساعت بهم خندید آی جوجه تیغی نامرد  وقتش بود آخه خلاصه لحظات خوبی  سپری کردیم...

موقع برگشتن از پارک جنگلی پارسا سوار ماشین ماشد توراه همش گفت عمو میام خونه شما زن عمو میام خونه شما رفتیم از خونشون لباس اضافی برداشتیم  اومدیم خونه ما شب ساعت 3بودهنوز پارسا سوال جواب میکرد که اخرسرروپاهام خوابوندمش و خواب رفت...صبحم ساعت7پریساوپارسا بالاسرم بودن که زن عمو بیدارشووای خداچی کشیدم من صبح بعد صبحانه که البته لطف کردن و نخوردن پفک دادم بهشون یهودیدم پارسادستاشو پفکی که بوده زده به موهاش گفتم زن عمو بریم حموم بشورمت ازخداخواسته گفت اره بریم پریساوپارساروبردم حمام و یه دوش حسابی گرفتن وکلی آب بازی کردیم خیلی خوش گذشتوای بادهن روزه ادم نمیتونه قدم برداره من چی کشیــــــــــــدم

بعدیه اب تنی حسابی اومدیم برا بچه ها نهار آماده کردم بعدش که اومدم خستگی درکنم صحنه ای رو که نبایددیدم...

توپ خاردارم که دیگه ترکیده بود

 

 

توپ ورزشی خارداری که همسری وقتی مجرد بود خریده بود و اقا پارسا باقیچی فاتحشو خوندن خیلی حرص خوردم اخه هروقت حسش بود باهاش ور میرفتم اون لحظه بود که خواستم یه جیغ اساسی بکشم از طرفی هم تشنگی بهم خیلی فشار میاوردعصری همسری اومد یکم باهم بازی کردن موقع رفتن میگه زن عمو من ببرید خونمون باهاتون قهرمیکنم رفتیم یه دور زدیم همینکه رسیدیم دم درخونشون وقتی شناخت که کجاهستیم زد زیرگریه که من نمیرم خونه 

وای خدا  کچلم کرد این پارسا

خیلی دوسش دارم  اما واقعا عذاب آوربود

زلزله ی 10 ریشتری ما بالاخره تشریف بردن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

ساغر
27 تیر 92 17:29
از دست این بچه ها!!!!کارایی میکنن ها!
البته منم کمی از اینا ندارم ها!


اره والله پدرادمو در میارن
مامان یاسمن و محمد پارسا
27 تیر 92 18:27
ایشالاه همیشه خوش باشی عزیزم ای پارسای شیطون


مرسی ع زیزم
آبجی عارفه
27 تیر 92 22:32
هی واااااااااااااااای......چه بچه بدی یادگاریو خراب کرده...اشکال نداره الناز جون نی نی خودت که بیاد باید خونتونو عین مسجد کنی...بخدا انقدر که شیطونن.....
گاهی وقتا این زلزله ها لازمه تا قدر لحظات آرامشو دونستا....


سلام اره عزیزم
بچه ن دیگه
اره از اون روز میترسم از بچه میترسم نکنه بداخلاق شده باشم ابجی جون بوووووووووووووس
بهار مامانه برسام
28 تیر 92 3:38
گلم انشالله خدا خوابتون رو تعبیر میکنه و یه نی نی ناز و سالم بهتون هدیه میده
از صمیم قلب اول از خدا و بعد جدم میخوام بهتون یه نی نی ناز هدیه کنن
الهی آمین


انشــــــــــــالله عزیزم موفق و لبتون همیشه خندون و نی نی تون همیشه صحیح و سالم عزیزم
آبجی عارفه
28 تیر 92 13:20
نه بابا....
منم خودم گاهی وقتا از کوره در میرم....از دسته این بجه ها..


اره اما چه میشه کرد وقتی دوسشون داریم