چقد سخت میگذره این روزا
همه نیــــــاز من
ســــــــلام
مامان جان دارم به سختی روزه میگیرم خیلی سختمه ازظهربه بعد کل تنم داغ میشه و همش باآب پاشم یا پاشویه میکنم و جلوکولرم...
اه تنهایی هم از یه طرف بابایی از صبح رفته و فرداعصرمیاد منم خونه بابایی هستم و دلم خیلی برای بابایی شماتنگه مامانی این جوشوندنی ها بیچارم کردن حالامجبورم یه لیوان موقع سحری بخورم یه لیوان بعدافطار و قبل شام ولی دیگه انگار اخراشه اخه دوست دخترخاله سمیه که رفته بود پیش آقای شفیع پور بهش گفته بود هروقت دیگه واقعا نتونستی بخوری مطمئنا خوب شدی وای خدا دعای شب وروزمه که دیگه ازاینا نده چون واقعا خیلی سخته حالا چهارپنج روزمونده تا جوشوندنی هاتموم شن نمیرم واینارو بخورم تموم شن میرم بازپیش اقای شفیع پور خداخودش کمکم کنهفداتشم الانم میرم لالاکنم انقد دلم میخواست الان بودی و همه کار واست میکردم نفسم انشالله که زودی بیای و دل همه مون رو شاد کنی چون بابایی خیلی دلش تورو میخوادت
دوشب پیش بود فک کنم برخلاف همیشه که دلداریم میداد یهو برگشت گفت الناز من نی نی میخوام واگه امسال نی نی نیاد میمیرمخدایا به حق همین ماه عزیزت بخاطر دعاهای موقع سحرم همه ی منتظرارو حاجت روا کن و برای من و همسرمم یه نی نی سالم بده تا به ارزومون برسیم
یاخدا