روز آدینه ی ما دونفر...
سلام جوجوی مامان
عسلم خیلی دلم برات تنگه ولی همش تودلم یه روزنه از نور هست ومطمئنم که به همین زودیا میای تودلممیبینی مامان چقدخوب شده دیگه اصلا اونقد که قبلا غصه میخوردم نیستم و خیلی امیدوارم و میدونم باید اول مشکل خودم حل بشه بعد نینی چون بیاد اول مامان سالم و سلامت بشه بعد یه نی نی سالم میارممامانی دیروز اصلا حوصله نداشتم تشنگی روم اثر گذاشته بود بابایی هم که ارومیه بود ساعت4رسیدخونه قرار شد عصری بریم بیرون اما نشدبعد یهویی 10دیقه به افطار بابایی گفت النازپاشوبریم شام و بیرون بخوریم پاشدم سه سوته آماده شدم بابایی رفت برای سحریمون نون سنگک خوشمزه خرید اومد بعد دوتایی رفتیم من توماشین با خرما وآبی که از خونه برداشته بودم افطار کردم ...ای خدا مگه میشد جا پیدا کرد چندین رستوران رفتیم پر بودن یا شلوغ که من حوصله ی جای شلوغ رو نداشتم نرفتیم هتل ساحل...هتل اوا که غذاهای ترکیه هستش...جواهر ..گون ای همه رو گشتیم اخر سر یکیو به انتخاب من رفتیم داخل امپراطور خیلی شیک و قشنگ غذاهاشم خوشمزه بود چلو جوجه بدون استخوان رو هم من انتخاب کردم نوش جان کردیم و اومدیم سوار ماشین شیم بابایی گفت تا اخرشب میریم میگردیم یهو گفتم میخوای زنگ بزن داداشت حاضرشن باپارسا وپریسا و زن داداشت باهم بریم بابایی هم زنگ زد اونهمه راه رو از مولوی برگشتیم خونه بعد با عمو محمد و خانوادش رفتیم ائلر باغی پریساوپارسا بابایی و من و زن عمو رفتیم بچه ها ترامبولین خوش بگذرونن والله خوش به حال نی نی های این زمونه وقت ما اینجور چیزا نبودن که واللهساعت 2 بود برگشتیم خونه اومدیم زودی لالاکردیم ساعت3:45بود برا سحری بلندشدیم اه اه من ناشتاباید جوشوندنیمو میخوردم سخته تواین ماه رمضون هرکی میبینه میگه روزه نگیر تو داروهاتو باید سروقت بخوری و اینا اما اخه بعدا اصلا حسش نیس که روزه بگیرم باز الان خوبه...خلاصه بعد لالاکردیم و من 10بیدارشدم یه سری کارداشتم بابایی تا قبل2 خوابید و بلند شد موهای مامانی رو رنگ کرد دوسه هفته پیش رنگارو از بانه گرفته بود بابایی جونت من فداش بشم خلاصه ...الانم میره یه سری خرت پرت بخره بیاره سوپ سفید با قارچ درست کنیم شاید شب باز با عمو محمد اینابریم پارک جنگلی نمایشگاهستش مامانی انشالله که سال اینده تو بغلم باشی عزیزم از خدا همش موقع سحری که میخوام نییت کنم فقط تو رو از خدای بزرگم میخوام عزیزم دوست دارم نفسم