چن روز دیگه....
سلام مامانی شبت بخیر
امروز مامانی خیلی خسته ست عزیزم
امروز چون جمعه بود بابایی رو 10صبح از خواب بیدارکردم 11به بعدرفت بیرون جایی کارداشت تنهاموندمساعت 13:30بودکه برگشت دوری از بابایی خیلی برام سخته شاید کسی از دور ببینه فک کنه من بابایی رو کنترل میکنم که کی میره چه ساعتی برمیگرده!ولی نه بخدا چون همیشه ازش دورم دوست دارم وقتی خونست بامن باشه اخه خیلی تنهام
مامانی دخترخالم سمیه اون روز پای تلفن بهم گفت که یکی از دوستاش که 7-8سال نی نی دار نمیشده رفته پیش یه اقاهه که داروهای گیاهی میده وبعدش نی نی دارشده خیلی کنجکاوشدم که حتما برم به بابا گفتم مخالفتی نکرده بود امروزم که بهش گفتم زودی برداشت و به اقای شفیعی پور زنگ زدو ایشونم ساعت 5وقت دادن بابایی راس ساعت 5 منورسوند اونجا رفتیم داخل کمی از حرفه اش توضیح داد و گفت که چندین نفرو که نازایی داشتن رو درمان کرده با داروهاش و از این حرفا بعد شروع کردن چن تاسوال ازم پرسیدن و منم جواب دادم جاهایی هم بابایی جواب های منو کامل میکرد و تحویل ایشون میداد
خلاصه چن مدل جوشوندنی دادن و دومدل هم شیاف گیاهی و گفت ازامروز شروع کنم ولی دیگه جلوگیری کنم تاوقتی که ایشون میگنانقد بد طعم هستن که گفته میتونم با عسل و نبات بخورم و حتما باید اگه شروع کردم تااخرش استفادشون کنم
ولی مامانی جان من از امروز شروع نکردم یه مشکل خیلی خیلی بزرگ دارم اینکه:
من هنوز شک دارم به اینکه حامله ام یانه اخه اگه حامله باشم و این داروهای گیاهی رو استفاده کنم خیلی ضرر داره نفسم پس میذارم تا4 تیر ماه که وقتمه اگه شما تودلم نبودی استفادشون میکنم اگرم تو دلم بودی برای سالم اومدنت تو این دنیا یه قربونی میگیم و منتظرت میمونیم مامان جان
عزیزم تو بزرگترین بهونه ی زندگی و امیدواری من به آینده ای