بالاخره حــرف زدیم
ســـــــــــلام
بالاخره طلسم شکسته شد
دیشب که گفتم شماره ی منزل مادرشوووووووووووووووووووووورمو دیدم ذوق مرگ شدم
امروزصبح ازخواب بیدارشده بودم اما گوشیم سایلنت بود...متوجه نشدم...بعد یه دیقه نشد دوباره گوشیم زنگ خورد...همسری بود سلام و احوالپرسی وبعدش گفت الناز بابا زنگ زده بود...گفتم خب خب....به دلم افتاده بود که همین روزا خبری میشه....بابای همسری گفته بود زنگ زدیم خونتون نبودید...همسری هم کفته بود بله خونه ی پدر خانمم بودیم...صبحم باز مادرشوهری برام زنگیده بود منwcبودم...اومدم دیدم باز از خونشون زنگ زدن...برداشتم با یه صلوات زنگ زدم خونه ی مادر شوهر و یه سلام و احوالپرسی گرمی کردیم...خداروشکر....بعدش بابایی به پسرش زنگیده بود وقتی دوباره صبح من جواب نداده بودم......برای فردا شب شام دعوتمون کردنهم خوشحالم هم دپرس..
بالاخره یه روز باید میرفتیم....میخواستم بفهمن که انقد خودمو شکستم براشون یه بارم انتظار دارم اونا به اشتباهشون پی ببرن....از طرفی هم خواهر همسری و جاریمم اونجان..نمیدونم خواهرش چه رفتاری میکنه باهام؟این عصبیم میکنه...
امید بخدا بریم ببینم چی پیش میاد...
امشب باغ دعوتیم....رفتم ارایشگاه و اومدم
ایشالا به همتون خوش بگذره اخر هفته ی خوبی داشته باشید