مـــــــــــــــــــاه مهـــــــــــــــمانی خـــــداوند
ســــــــــــلام
رمضان مبارک دوستای گلم...امیدوارم اونایی که روزه میگیرن زیاد بهشون سخت نگذره ....البته هرچقد سخت بگذره همون قدر بیشتر قبوله....اولین سحری رو امروز میخورم و به امید روزیکه روز اخر رمضان باشه و سربلند از این امتحان الهی بیرون اومده باشیم...انشالله
چه فایدهشوهرم بد اخلاقی میکنه....نمیذاره روزه بگیرم...همشم میگه اگه من نخوام و بگیری قبول نیست.....نمیدونم کی چی گفته بهش که میگه برات ضرر داره روزه بگیری..منم میگم بابا اخه من هنوز هیچیم مشخص نیست...اگه حامله بودم یه چیزی...ازم عصبانیه و منم بیشتراما من میگیرم....بچه ها دعام کنید دووم بیارم چون متفورمین میخورم...
امروز روز طاقت فرسایی بود....از صبح ساعت نه به بعد شروع به کار کردم..همسری گفته بود یا دست به کار نمیزنی یا هم میمونه بعدازظهرباهم مرتب میکنیم خونه رو اما من باید جای میز غذاخوری و تردمیل رو عوض میکردم و جابه جاشون میکردم تکراری شده بود اوضاع خونه برامخلاصه چن وقتی بود اینقد کارو یه جا نکرده بودم...ساعت 3:40 تموم شده بودم و داشتم نهار میپزوندم که شوشو رسیدن خونه ارومیه بودن ولی شرکت معطل نشده بودن و زود رسیده بودن خونه...دیگه تا نهار اماده بشه وسالاد رو اماده کنم میوه صرف شدن و خلاصه بعدش نهار یه کفگیر کمتر برنج خوردم و بعدش از ساعت پنج تا هفت و نیم شوشو خوابید ومنم یه نیم ساعتی چرت زدم...صبحش یکم اختلاف نظر به وجود اومد مث همیشه سر خانواده ی محترمش...من به شوشو گفتم برو دیدن مامان بابات گفت بیای با هم میریم نه که نمیرم...گفت نه من نیستم مامانت اینا چشم دیدن منو ندارن و منم میخوام یه مدت ارامش داشته باشم....خلاصه ظهری اومد دیدکه من خونه رو وسایلاشو جابه جا کردم خلی عصبی بود ازمخلاصه دلشون ر وبه دست اوردیم و بعدش رفتیم بیرون...یکم وسایل برای ارایشگر بردیم و بعدش رفتیم برای بابام زغال طراحی اینا بخریم که اونم پیدا نشد و کلی هم پیاده روی کردیم مغازه بسته بود موند برای بعدا...وای که چقد خسته شدم....مامانم زنگ زد گفت آش رشته پزوندم بیاید...ماهم طبق معمول تلپ شدیم خونه ی باباشبم لاکامو پاک کردم و انشالله از فردا یه زندگی تازه رو شروع میکنم و انشالله تو این ماه عزیز و بزرگ حاجت میگیرم و انشالله خدا حاجت همه ی دلارو بده ...خداجونم قرامون یادمه حضرت رقیه ابرو مو بخـــــــــر
چن وقت بود ننوشته بودم...چهارشنبه 4تیر تولد الناز زن داداشی بود....خوش گذشت اما جای شوشوم خیلی خالی بود....یه جشن کوچیک شش نفره جای شوشوم امیر حاضربود خخخخخخخ
این کیک مال خونه ی بابا ایرج بود وبعدشساعت ده ونیم داداش و زن داداش رفتن خونه ی مادر الناز و اینم کیک خونه ی ماما
اون یکی عکسم نتونستم از تو گوشیم پیدا کنمپنجشنبه جمعه و شنبه ی خوبی داشتیم شکر خدا...
دوست جونای مهربونم از تک تکتون تقاضا دارم سر سفره های افطارتون...سرنمازای خالصانتون برای دل شکسته ی من دعا کنید ....دوستون دارم...
من میرم دوش بگیرم انشالله فردا اولین روزه ی ماه رمضون رو باهم بریم جلو