دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من و یه دنیا انتظار

1393/4/12 12:50
225 بازدید
اشتراک گذاری

ســـــلام 

سلام به سنگ صبورای مهربونم

دوستای خوبم

دوستایی که تاگفتم ناراحتم دلداریم دادن

دوستایی که همیشه باعث امیدواریم بودن و هستن

خــــــــــــــــــــــــداروشکر

روز پنجم از مهمونی خدا و بیست نهمین روز از دوره ی این ماه من....و یه تست بی بی چک منفی..بااینکه میدونستم جواب نمیگیرم هرچند اگه کثبت بشه نشون نمیده اما وسوسه شدم گفتم بعد دوسال بیشتر انتظار چی میشه چن روز قبل ت از موعد بفهمم که فرشته ای تو دلم جاخوش کردهخدایا من چرا روزای اول انقد باورم شده بود که حامله میشم حرفای خانم دکتر انقد باورم شده بود که همش حس میکردم از همون روز که حتی اقدامی هم نداشتم مامان شدم...چـــــــــــرا؟الان یکم ناامیدم....چرا شک دارم به خودم به معجزه ی خدا

دوستام....باران و فریبای عزیزم گفته بودن زوده هنوز تست نزن اما خب...

بگــــــــــــــــذریم

سه شنبه شب مامان و بابا و  داداشم و الناز و امیر افطار خونه ی مابودن....خوش گذشت.....یکم سختم بود چون زیاد سرپابودم و تشنگی بدجور اذیتم کرد....ساعت دوازده رفتن و من اومدم دست به کار شدم کل خونه رو جارو کشیدم و همه ظرفارو چیدم و  خلاصه کلی ریزه کاری کردم و بعدش خوابیدم و فرداش یعنی دیروز خیلی خوب بود اصلا نفهمیدم نه تشنگی و نه گرسنگی حالم خوب خوب بود شکرخدا...دیروز همسری میاندواب بود ساعت چهار اینا بومد بعد گپ و خوش و بش ساعت شش دوتایی یه چرتی زدیم و هفت و نیم بیدارشدم زودی زدم شبکه سه ماه عسل رو دیدمکلی گریه کردم دلم یه جوری شد همون اقایونی بودن که تو بازار کار میکردن و دختراشونم اومده بود و یکی هم با پسرش اومد...پسرش دستای پینه بسته ی باباییش رو بوسید بغضم ترکیدشوشو هم بیدارشده بود....رفت دوش و بعدش افطار و بعدش به پیشنهاد من رفتیم دنبال اقای ولیپور وخانم بچه هاش و رفتیم پارک دانشجو.....دوازده و نیم اونجا بودیم بعدش راه افتادیم اومدیم اونارو رسوندیم و سرراه به شوشوگفت از داروخونه ی شبانه روزی برام بی بی چک بخرایشونم قبول کردن...

دیشب سرافطار به زوووووووور غذا خوردم اصلا میل نداشتم اصلاااااااا... بعد خوردن مجبور شدم....

خداروشکر نمازامو مرتب میخونم و هرروز یه جز قران و از ته دل برای همه اونایی که منتظر فرشته شونن دعامیکنم...اونایی که فرشته شون تو دلشونه دعا میکنم و از خدا میخوام همه ی بنده هاشو تو این ماه مبارک و عزیزم حاجت روا کنه انشالله

یه چن روز دیگه سومین سالگرد عروسیمون یعنی میریم تو چهارمین سال....و خداروشکر خوشبختم و مشکلی ندارم جز تنهاییم....خداجونم چی میشه روز سالگرد عروسیمون بی بی چک دوخط باشه کادوی من از جانب خودت....چی میشه با یه دنیا خوشبختی و خوشحالی این خبر رو به همسرم بدم؟

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا منتظر معجزه ات هستم دستای خالیمو خالی برنگردون

فدرا جمعه و شنبه شوشوم میره سقزو بانه.....میخوام یه چن روز نباشم و ننویسم تا روزیکه بی بی چکم مثبت بشه الهی امیننننننننننن.... بچه ها دعام کنید خیلی محتاج دعاتونم بخدا

 

پسندها (1)

نظرات (1)

حمیده
15 تیر 93 11:39
بیا یه قراری بذاریم همیشش واسهم دعا کنیم ... دعادر حق هم زود میگیره
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام حمیده جون عزیزم....طاعات قبول خانمی...یه سوال از کدوم شهری خانمی....بله حتما عزیزم منم معتقدم دعا در حق هم زودتر قبول میشه مرسی عزیزدلم