دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خاطره ی جمعه 30خرداد تبریز

1393/3/31 18:16
388 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونام

امیدوارم روز خوبی رو سپری کردین تا به این ساعت

من حالم امروز خوبه الحمدالله

دیروز صبح با صدای زنگ وحید که به شوشوم زنگ میزد و گوشی تو هال بود بیدارشدمو بعدش دوباره خوابیدم چون میلی به رفتن نداشتم....خوابیدم و ده به بعد بیدارشدم و دیدم چن تماس بی پاسخ از وحید دارم...شوشو رو بیدار کردم و گگوشی رو دادم تا با وحید حرف بزنن...قرار شد ساعت11.12راه بیفتیم...یه دوش چن دقیقه ای گرفتیم و لباس پوشیدیم...شوشو رفت سنگک خاشخاشی و پنیرایناگرفت و منم گرد برداشتم و راه افتادیم....توراه یه روستایی بین راه بود اونجا نگه داشتیم و صببحانه رو زدیم به رگ...وایییییییییی انگار تو عمرم اولین بار بود صبحونه میخوردم چقد خوشمزه بود و لذت بردم واقعابعدسوار شدیم و راه افتادیم رسیدیم اولش رفتیم پارک معروف تبریز ائل گلی...خوشکل بود ولی حس میکنم شبا خیلی خوشکلتر جلوه کنه....وسطای پله یه جا بود مث قفس چن تا سگ گرگی بسته بودن اووووف چه صداهای وحشتناکی داشتنشوشوم مجبورشد منو تنها گذاشت و رفت برامون نهار بگیره بااینکه گرسنه نبودیم اما خب بعدش نمیتونستیم غذا پیدا کنیم....شوشو جوجه مهمونم کرد و عجله ای خوردیم و رفتیم جاییی که با وحید قرار داشتیم اونا مسیرشون دورتربود و یکم هم تاخیر داشتن خلاصه خیلی دیر رسیدن...رفتیم و من باز بعد از مدتها سپهر راد عزیز رو دیدم....رفتیم داخل نمایشگاه و از دستگاه های بسته بندی که هدف شوشو و وحید بود دیدن کردیم....خوب بود اما من دوس نداشتم چون به دردم نمیخورد...خلاصه گشتیم و تو گرما پختیم....خیلی گرم بود خدایی....ارومیه خیلییییی خنک تر از تبریز....خلاصه یه بستنی مهمونشون کردیمو  بعدش راه افتادیم یه چن دقیقه باهم بودیم و بعدش مسیرمون جداشد...مااومدیم جاده ارومیه...اونارفتن جاده مرند....

اومدیم و 45-50 دقیقه مونده بود به خونه برسیم مسیرمون دریاچه ی ارومیه بود به خواسته ی من رفتیم پایین لب دریا و با شوشو چن تا عکس گرفتیم...اما دلم گرفت دریا به اون عظمت همش نمک  بود و نمکراه افتادیم توراه با شوشو راجع به خانوادش حرف زدیم اینکه اونا منو دوس ندالنشوشوگفت الناز نبینم دیگه غصه بخوری....تودیگه استرس وفشار عصبی برات سمه...یه چشمی گفتم و دیگه بیخیال همه ادم بدا شدم....اومدیم خونه ی بابا ایرج و شام خوردیم و ساعت قبل دوازده اومدیم خونه و باز دوباره یه دوش گرفتیم وایییییییی چقد گرم بود اصلا نچسبیدکل دیروز همون صبحونه ی خوشمزه کنار شوشو سرپا برام بی نظیر بود....شکر خدا بخاطر همسر بی نظیرم شـــــــــــــــــــــــــــــکرامروز صبحم ساعت ده بیدارشدم و کل خونه ر وگردگیری کردم و جاروکشیدم و بعدش نهار پزوندیم شوشو زودتر از همیشه اومد...سه خونه بود من قبلش یه دوش گرفتم و نهارخوردیم...الانم یه نیم ساعتی میشه خوابیدن و قراره بیداربشن برریم چن لحظه با همکارش کار دارن و بعدش بریم خونه ی بابا ایرج و اونجا فوتبال ایــــــــــران آرژانتین ببینیم

امروز بعد تموم شدن از کار دیدم زیر شکمم یه دردایی دارم بازم..و زیر دلم همش حبابه که میترکهبه سفارش دکتر امشب شب اخر اقدامم هستش و باید که مامان بشم خداجونم دست رد به سینه ی همچ بنده ای نزن منم گوشه چشمی نظر کن و به فکرم باش...میخوام این ماه یه پست بذارم که مامان شدم و همسری رو یه دنیا خوشحالش کنم.....خـــدایا جواب این سوالمو خیلی زود بده لطف؟ایا من لیاقت مامان شدم دارم؟تواین ماه؟خدایامنتظر معجزتم 

پسندها (9)

نظرات (7)

مامان فرشته
31 خرداد 93 18:19
سلام دوست جونی انشالله که این ماه نی نی بیاد تو دلت و همگی خوشحال شیم منتظر خبرای خوش هستیم.
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مامیییییییییییی جون خوبی عزیزم؟مزسی فداتشم ایشالله...دعاکن برام خانمی خیلی محتاج دعاهاتونم...میبوسمت
زهراخ
31 خرداد 93 19:35
سلام گلم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه خبرتبریزخوش گذشت؟دلم واست تنگ شده بودالنازجونم ی حس خوبی دارم وحس میکنم ک قرارخدا تواین ماه عزیزب قول خودت معجزش روبهت شون بده انشاا...عاشقتم بووووووووووووووس
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام خواهری خوبی عزیمز؟مرسی فدات بدک نبود معمولی گذشت....انشالله عزیزم برام دعا کن خیلی به دعاهاتون محتاجم واقعا...میبوسمت
غزاله
1 تیر 93 0:34
همیشه به گشت عزیزم.ایشالا هرجا که میرین خوش باشین و دلتون لبریز ارامش... مسیر ارزوهات داره کوتاه میشه اینو مطمینم....
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مرسی غزاله جونم مرسی فداتشم....انشالله برای خودتم همینطور باشه....امیدوارم هرچی زودتر نتیجه بگیری و دل خودت و شوهرت و خانوادت و ما شادبشه انشالله
بــــــــــــاران
1 تیر 93 9:47
عزززززززززززززیزم تو مامانی امید همه ی ما به خدا بوده وبس ومعجزه فقط مال ما آدماست سعادتی که حتی فرشته ها هم ندارنش همه دست به دعاییییییییییم برات عزیزم با بارداریت فقط خودت وخانوادت شاد نمیشید ماهم یه دنیا منتظریییییییییم که خوشحال بشیم/از حالا خاله فداششششششششششش
الــنـــازجوون
پاسخ
فــــــــــــــــــــداتشم باران جونم عزیزدلم مرسی بخاطرشما دوستای گلمه که سرپاموندم مرسیییییییی واقعامن فدای نی نی تو بشم که جدیدا تکون تکونم میخوره بووووووووووووووس عسیسم
مامان آینده
1 تیر 93 16:00
سلام خانومی. اتفاقی اومدم اینجا و دیدم که دیروز مهمون شهر قشنگم بودی. امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و به حق این ماههای عزیز،خدا یه نی نیه سالم بذاره تو دلت. منتظرتم تو وبم. مامان آینده
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام دوستم خوبی عزیزدلمممممممم....بله مهمون شهرقشنگتون بودم اما حسابی گرم بود خیلی گرمتر از ارومیه....مرسیییییییییی....انشالله التماس دعا دارم عزیزدلم...حتماااااا
فریبا
1 تیر 93 17:40
الی جونم انشالاهههههههههههههههه این ماه مامانی من همیشه با فندقم دعات میکنممممممممممممم مطمئنم ی روزم این معجزه برای تو رخ میده و این در همین روزها اتفاق میافتههههههههههههههههه
الــنـــازجوون
پاسخ
فریبا جووووووووونم فدای خودت و فندق کوچولووووووت اره خدایی برام دعا کنید دیگه خسته شدم....فداتشم مرسییییییییییییییییییییییییی دوست دارم
مامان فنچی
1 تیر 93 18:50
عسیسمی. انشاا.. مامان میشی عزیزم
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی گلم ایشالااااااااااااااااا همچنین