دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

تولد لیلا و محمدجواد......امروز حالم خوش نیست

1393/3/29 16:18
364 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونا

اخر هفته ی خوبی داشته باشین...انشالله سرشار از خبرا و اتفاقات خوب باشه براتوندیروز حالم فوق العاده خوب بود.سرحال وشنگول...شوشو اومد صبحونه خورد ورفت منم خونه رو مرتب کردم ورزش نکردم چون دوست جونیم گفت بهتره به خودت فشار نیاری راستم گفت...عوضش حموم رفتم اومدم نهار اماده کردم و همسری ساعت 14:30 رسید خونه عجله ای نهار خورد ومنم یه لقمه بدون نون خوردم و زودی اماده شدم منو گذاشت خونه ی بابام و رفت شرکت و بعدش عصرم قرار بود بره سرکار...خونه که بودم پسرداییم امیر بهم زنگ زد گفت الناز کجایین نیستین چرا؟اخرسرگفت میخوام یه چیزی بهت بگم......شاخ دراوردم خدایا......اما اولین موردی که اومد تو ذهنم این بود که میخواد حتما ازدواج کنه خواسته بامن در میون بذاره خخخخ اونم لابد لیلارو انتخاب کرده...شوشو اومد بهش گفتم که امیر زنگیده ب.د گفت میخوام یه چی رو حضوری بهت بگم...گفت خیره انشالله ...خخخخخ      من رسیدم اونجا با لپ تاب بابا خواستم پست دیروزمو تکمیل کنم دیدم هنگ کرد دیگه حوصلم سررفت و گذاشتمش کنار و یکم بعدش حاضرشدم و با مامانیم رفتیم خونه ی عموم...لیلا.محمدجواد و زن عموم تنهابودن...یکم گپ زدیم وبعدش کمک کردیم برای سالاد و اینا...یکم بعدش داداشم الناز رو اورد...یکم گذشت و من یه اهنگ توپ گذاشتم و مجلس رو گرم کرد و خانمارو کشیدم وسط ساعت21:30اینابود عمه و خانوادش اومدن پشت سرش داداش و بابام وشوشوم رسیدن....کیکی رو اوردن

همسرم زحمتشو کشیده بودشام خوردیم و بعدش داداشم رفت عروسی دوستش که واجب بود...کلی فیلم گرفتیم و عکس انداختیم....خوش گذشت ... کادوهارو دادیم و اخرسر راه افتادیم زن داداش رو رسوندیم خونه ی مامانش ...و مامانم ایناخونه ی خودشون و ماهم اومدیم خونه خودمون...شب خوبی بود

اما امــــــــــــــــروز

ساعت 7همسری رو راهی کردم و اومدم دوباره لالا....تصمیم داشتم صبح که پاشدم یه دستی به سر و روی خونه بکشم...ساعت 10:30 شد بیدارشدم چن تا تماس بی پاسخ از طرف زن عموم و همسری داشتم..باهاشون حرف زدم وبازدوباره افتادم رو تخت...وای خداچقد کسلم....تاساعت14:30 ازجام تکون نخوردموبه هیچی لب نزدم...الان که ساعت 16:17دقیقه ست یکم طالبی قاچ کردم و خوردم و با یه موز....اونم بخاطر داروهام مجبوری خوردم.....یه دردی دارم...زیر شکمم....انگار تخمدانام دارن میترکن....همین که میشینم انگار فشار میاد بهشون...عجبیبهخدایا خودت کمک همه بنده هات کن...

ازطرفی هم تبخال و افت اونم رو بریدن....مخصوصا افت که هیچی نمیتونم بخورم....

برای فردا از قبل قرار گذاشته بودیم با وحید اینا بریم تبریزاما اصلا حالشو ندارم....چن بار به شوشو گفتم که نه نریم گفت اتفاقابریم حالو هوات عوض شه....خـــــــــــــــــــــــــدایاتوروخدابرام دعاکنید این ماه مامان بشم....اگه نشم ممکنه بازدوباره این امپول و داروهارو استفاده کنم...دلم میگیره.....خدایا یه گوشه چشمی هم به من کن...یاعــــــــــــــلی

پسندها (8)

نظرات (4)

زهراخ
29 خرداد 93 17:47
سلام النازجووووووووونم خوبی؟تولدلیلا ومحمدجوادروتبریک میگم.انشاا...که ب حق همین ماه عزیزمامان میشی عاشقتم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم خوبی؟؟؟فداتشم گلم زنده باشی...انشالله.التماس دعا
الهام مامان امیر علی جون
29 خرداد 93 19:24
گلم توکلت به خدا باشه. ایشالله که این ماه بارداری انشاللههههههههههههه
مامان بهزاد
29 خرداد 93 21:03
سلام عزیزم گریه نکن جیگر خدا بزرگه انشاا.. زود نینی دار میشی با اجازت لینکت کردم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام گلم خوبی خانمی...فداتشم مرسی التماس دعا...باعث افتخاره منم لینکتون میکنم
بابا و مامان
30 خرداد 93 15:14
ایشالاه خیره عزیز دلم ایشالاه به سلامتی و دل خوش این روزهای انتظار به پایان می رسه الناز جونم دارم میرم مشهد حتما یادت می کنم دوستت دارم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام دوست عزیزمممممممم خوبی خانمی؟>واااااااااااااااااای خدایا حتما برام دعا کنین ازا مام رضا برام بخواین فداتون بشم التماس دعا به سلامت برید ئ برگردید انشالله