دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

خــــــــدایا

1393/3/22 12:51
314 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

دیروز قرار شد برم مطب دکتر گلکار(دکترنغذیه)ساعت 4/30 همسری رسیدن غذا رو گرم کردم و خوردیم یکم گپ و بعدش ساعت 6/15 امده شدم و به مامانم زنگ زده که اماده باشه بریم دنبالش بریم مطب...رفتیم زیاد معطل نشدیم...رفتیم داخل محضر دکتر گلکار...خیلی باشخصیت و احترام....سلام واحوالپرسی و بعدش فشار م و قلبم رو معاینه کرد و گفت برو رو ترازو....ووووی استرس داشتم اخه نهار خورده بودم با کلی اب...توخونه نیم کیلو یه کیلو اضافه نشونم داد...رفتم رو تزازوی دکتر دکتر گفت بارک الله افرینباید بهت جایزه بدم خخخخخخخپنج کیلو و خرده البته با ساعت سنگینی که دستم بود مطمینا خرده ای هم بخاطراون بود...شکرخدا همون دارو ها رو برام نسخه کردن...بهم گفتن سعی کن لاغر شی بعد برای حاملگی اقدام کنی تا کمر درد نگیری بعدا....دودل شدم میخوام بذارم برای چند ماه اقدام کنم برای نینی.....اما دکتر زنانم گفتن که اصلا تعطیل نکن....خلاصه....بعدازمن نوبت مامانم بود....مامانمم 6کیلو کم کرده بود خیلی خوب بود و کلی تعریف کردن دکتر عزیزمون....رفتیم از استخون ارنج مامانی عکس گرفتیم باز اومدیم تو مطب و خداروشکر عکس روکه دیدن گفتن هیچ مشکلی ندارید...الحمدالله...هر کدوم دو تا امپول خوردیم و عجیبم میسوزوند....راه افتادیم اومدیم سمت خونه....سرکوچه ی مامانم پیاده شدیم دوقدم اومدیم داخل همسری هم رفت...دیدیم یهو یه صدایی بلندشد...یاخدااااا همه تنم سست شد....همسایه ی ته کوچه ی مامانم اینابود....سعید پسر همسایه با ماشین از بیرون رسیده بودو دم خونه ی خودشون از حال رفته بود و مادر و داداش کوچیکش داشتن داد میزدن کمک.....خدایا 

دستم میوه و دارو و کیف بود انداختم دم در بدو رفتیم سمت خونه ی همسایه...نمیدونم سعید تشنج کرده بود یا چی شده ....طفلی خیلی دلم براش سوخت....دویدم سمت گوشیم که بردارم به اورزانس بزنگم....شماره رو گرفته بودم که دیدم همسایه ها گذاشتنش تو ماشین همسایه و بردنش...ازاون سمتم  پدر سعید رسید ماشین رو چون ازدحام زیادبود جلو خونه ی بابام نگه داشت...مردم همه میگفتن اقا ماشینتو بکش اونطرف رد بشیم...این بنده خدا هم نمیدونست چی شده...اومد جلو دید پسرخودشه خوابوندن توماشین...خشکش زد بیچاره...همینکه فهمید پسر خودشه سوار پراید خودش شد و باهمچین سرعتی تا سرکوچه رفت که خدا میدونه....شب ساعت 12 اینابود ماشینا اومده بودن و خبری نبود ایشالا که خدابهش رحم کرده و اونو دوباره به مادر پدرش برگردونده...دوستان التماس دعا دارم ازتون......خدا به همه ی بنده های مریضش شفابده و به خانواده هاشون صبر انشالله

امروزم چون همسری ساعت 7/30 میرسید خونه و بعدش قرار بود بره استخر دیگه من پیاده اومدم خونه ی باباجونم...امروز وقت آمپولmenopurهستش بعد ظهری با مامی میریم برای امپول و انشالله که خیره.....بعدش میریم خونه عمو جاوید ...

شنبه باید برم سونو  تا خدا چی  بخواد برامون....انشالله که خدا حاجت همه رو بده منم تو اون جمع

میبوسمتون دوست جونام

 

پسندها (2)

نظرات (2)

زندگی از آ...تا...ی
22 خرداد 93 14:26
سلام مامان خوبم میدونم دغدغه های یه مامان زیاده از پخت و پز گرفته تا تربیت فرزند و همسر داری. تازه این وقتیه که اون مامان خونه دار باشه. شاغل باشه باز هم مسئولیت های بیشتری هست. ما در سایت زندگی از آ...تا...ی سعی کردیم بسیاری از نیازهای شما، از آشپزی و خانه داری و زیبایی گرفته تا پرورش کودک رو رفع کنیم. در ضمن صدها مطلب جذاب خواندنی دیگر هم هست که از خوندنش سیر نخواهید شد. در صورت پسندیدن و لینک کردن سایت، ما رو به تلاش بیشتر ترغیب خواهید کرد. شاد و پیروز باشید.
زهراخ
23 خرداد 93 10:07
انشاا.....که همه چی درست میشه عاشقتم درپناه حق
الــنـــازجوون
پاسخ
انشالله زهرا جونممممممممممم