یه روز بدددد
سلام
دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه و در کل خوش بگذرونید...انشـــــــــــــــــــاالله
حال دیروز من فوق العاده بــــــــــــــــــدبودصبح تا 10:30 خوابیدم بعدش که بیدارشدم همینطوری رو تخت ولو موندم.....وای خـــــــــــــدایه نیم ساعتی با لپ تاب ور رفتم دیدم نه اصلا حوصله ندارم... باز دوباره خوابیدم از دو تا 6......از همسری پرسیدم غذا خوردی یا بپزونم...گفت نه چیزی نخوردم....پاشدم با بی حالی غذا اماده کردماز شب قبلش تا همون روز غروب هیچی نخوردم حتی یه لیوان اب...نمیدونم چون با شوشو یکم بحثمون شده بود سر تماس مادرش یا اثر قرصا بود(کلومیفن...لتروزول)شایدم هر دو.....خلاصه همسری اومد حالمو دید گفت یه لقمه بخوریم ببرمت دکتر..گفتم نه یه چیزی بخورم بهترمیشم....یه بشقاب سوپ خوردم از سرمیز پاشدم و میزو جمع کردم وبعدش باهمسری چای گیاهی خوردیم و قرار شد بریم برای خونه خرید بکنیم....رفتیم خریدیم تو راه همسری گفت الناز حوصله نداری نریم خونه بریم یکم بگردیم...گفتم نمیدونم هرجور خودت صلاح میدونی....گفت زنگ بزن به داداشت که بابا ایرج اینارو هم خبر کنیم باهم بریم....نمیدونم دوست نداشتم با اشنا بریم چون حالم خوب نبود سوتی میدادم مسلما....گفتم زنگ بزن به اقای ولیپور تا اگه بخوان باهم بریم....اوناهم قبول کردن و ماهم اومدیم خرت پرتارو گذاشتیم خونه و فلاکس چای و خوراکی برداشتیم رفتیم....فاطمه طبق معمول دم در واستاده بود و منتظرمابود که برسیم.....سوارشدیم و رفتیم سمت پارک جنگلی ...یه جای دنج میشناسیم همیشه میریم اونجا بساط میندازیم...رفتیم نشستیم یکم هوا به کلم خورد حالم بهتر شد...ازوقتی نشستیم فاطمه گفت شهربازی....ترامبولین و ...... خلاصه مجبور شدیم عجله ای بحرفیم و بخوریم تاپاشیم بریم سمت وسایل بازی بچه ها....خوش گذشت فاطمه چن تا دستگاه بازی رو وسار شد و اخرسرم همگی سوار چرخ فلک بزرگ شدیم یه هیجان اساسی برام لازم بود که اونم حل شد
ساعت 1:30 راه افتادیم سمت خونه.... و ساعت 2 رفتیم برای لالا...که البته من چون تمام طول روز رو استراحت و خواب بودم تاساعت 3 نتونستم بخوابم....
دیروز به هر بدی و فلاکتی بود تمام شد شکرخدا....امروز اما حالم شکرخدا خیلی خوبه....صبح بیدارشدم خونه رو مرتب کردم.....مرغ و گوشت فریز کردم...یه ساعت و نیم تمام ورزش کردم و حمام رفتم و بعدشم نهار که الان تا نیم ساعت دیگه باید همسری از راه برسن....قراره عصری بریم پیش دکتر تغذیه اما میخوام بگم که دارو برام نده چون میخوام مامان بشم
فرداهم وقت آمپولمه...خدایا تو ور قسم به همه مقدساتت دل همه بنده هات رو شاد کن نذار ازت ناامیدبشن.....من که ته امیدم و میدونم که میشه اونی که من میخوام......