دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه روز بدددد

1393/3/21 16:29
255 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه و در کل خوش بگذرونید...انشـــــــــــــــــــاالله

حال دیروز من فوق العاده بــــــــــــــــــدبودصبح تا 10:30 خوابیدم بعدش که بیدارشدم همینطوری رو تخت ولو موندم.....وای خـــــــــــــدایه نیم ساعتی با لپ تاب ور  رفتم دیدم نه اصلا حوصله ندارم... باز دوباره خوابیدم از دو تا 6......از همسری پرسیدم غذا خوردی یا بپزونم...گفت نه چیزی نخوردم....پاشدم با بی حالی غذا اماده کردماز شب قبلش تا همون روز غروب هیچی نخوردم حتی یه لیوان اب...نمیدونم چون با شوشو یکم بحثمون شده بود سر تماس مادرش یا اثر قرصا بود(کلومیفن...لتروزول)شایدم هر دو.....خلاصه همسری اومد حالمو دید گفت یه لقمه بخوریم ببرمت دکتر..گفتم نه یه چیزی بخورم بهترمیشم....یه بشقاب سوپ خوردم از سرمیز پاشدم و میزو جمع کردم وبعدش باهمسری چای گیاهی خوردیم و قرار شد بریم برای خونه خرید بکنیم....رفتیم خریدیم تو راه همسری گفت الناز حوصله نداری نریم خونه بریم یکم بگردیم...گفتم نمیدونم هرجور خودت صلاح میدونی....گفت زنگ بزن به داداشت که بابا ایرج اینارو هم خبر کنیم باهم بریم....نمیدونم دوست نداشتم با اشنا بریم چون حالم خوب نبود سوتی میدادم مسلما....گفتم زنگ بزن به اقای ولیپور تا اگه بخوان باهم بریم....اوناهم قبول کردن و ماهم اومدیم خرت پرتارو گذاشتیم خونه و فلاکس چای و خوراکی برداشتیم رفتیم....فاطمه طبق معمول دم در واستاده بود و منتظرمابود که برسیم.....سوارشدیم و رفتیم سمت پارک جنگلی ...یه جای دنج میشناسیم همیشه میریم اونجا بساط میندازیم...رفتیم نشستیم یکم هوا به کلم خورد حالم بهتر شد...ازوقتی نشستیم فاطمه گفت شهربازی....ترامبولین و ...... خلاصه مجبور شدیم عجله ای بحرفیم و بخوریم تاپاشیم بریم سمت وسایل بازی بچه ها....خوش گذشت فاطمه چن تا دستگاه بازی رو وسار شد و اخرسرم همگی سوار چرخ فلک بزرگ شدیم یه هیجان اساسی برام لازم بود که اونم حل شد 

ساعت 1:30 راه افتادیم سمت خونه.... و ساعت 2 رفتیم برای لالا...که البته من چون تمام طول روز رو استراحت و خواب بودم تاساعت 3 نتونستم بخوابم....

دیروز به هر بدی و فلاکتی بود تمام شد شکرخدا....امروز اما حالم شکرخدا خیلی خوبه....صبح بیدارشدم خونه رو مرتب کردم.....مرغ و گوشت فریز کردم...یه ساعت و نیم تمام ورزش کردم و حمام رفتم و بعدشم نهار که الان تا نیم ساعت دیگه باید همسری از راه برسن....قراره عصری بریم پیش دکتر تغذیه اما میخوام بگم که دارو برام نده چون میخوام مامان بشم

فرداهم وقت آمپولمه...خدایا تو ور قسم به همه مقدساتت دل همه بنده هات رو شاد کن نذار ازت ناامیدبشن.....من که ته امیدم و میدونم که میشه اونی که من میخوام......

پسندها (3)

نظرات (6)

مامان یاسمن و محمد پارسا
21 خرداد 93 16:33
عزیز دلم الان یک لحظه اومدم دیدم پست گذاشتی دارم میرم امامزاده برات حتما دعا می کنم دوستت دارم خدا نگهدار
الــنـــازجوون
پاسخ
مامان جون عزیزم فداتشم مرسی خدا نگهدارت خودتون و فرشته هاتون باشه انشالله.میبوسمت
بــــــــــــاران
21 خرداد 93 16:34
عزززززززززززززززیزم مثل همیشه برات بهترینهارو آرزومیکنم توهم با این دل صاف وساده ومهربونت برامون دعاکن....
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی عزیز دلم چشم حتما اگه لایق باشم
فریبا
21 خرداد 93 17:38
عزیزم برات خوب بودن و شاد بودنو آرزو دارم زندگی همینه ی روز تلخ ی روز شیرینننننننننننننننننننن انشالاه به امید خدا این ماه مامانیییییییییییییییییییییی
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی فریباجووووووونم الهی فداتشم دوست دالم عزیزززززم
مامانه کیاناوهانا
21 خرداد 93 18:04
خیلی به یادتم دوست خوبم...امیدوارم به زودی به ارزوی قلبیت برسی...آمین[پامرسی عزیزدلم فداتشم خیلی خانمی.....خدابچه هاتوبرات نگه دارهسخ]
fateme
21 خرداد 93 19:32
اگاه باشيدكه دوستان خداترسي ندارندوغمگين نميشوند.يونس/62 روزاي بدبه دور هستم گرچه نيستم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فاطمه جون خوبییییی کجاییییییییی پس
زهراخ
23 خرداد 93 10:04
سلام گلم دلم یه عالمه واست تنگ شده بودمنم همه خوبی هاوخوشی هاروواست ارزومیکنم عاشقتم بوووووووووووس
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام ابجی فداتشم خانمی مرسی شماهم شادباشی و حاجت روا انشالله