دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

بالاخره رفتم جلو

1393/3/18 1:15
238 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دوستای خوبم امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشینو پر از انرژی باشین

امروز روز خسته کننده اما تقریبا خوبی داشتم...

اون از صبح که رفتیم ازمایش و قابل توجه دوستایی که میخوان برن آزمایش هورمونی بدن 96000تومان بادفترچه و ازاد 136000آزاد می باشدتابعدظهر با دختر عموم لیلا بودیم و ساعت 16:30 شوشوجونم رسیدن و بعد نهار و چای و میوه پاشدیم آماده شدیم تا بریم نتیجه آزمایش رو بگیریم و ببریم برای دکتر نان بخش....

تاشوشو ماشین رو پارک کنه من و لیلارفتیم آزمایش رو گرفتیم و بعدش سه تایی رفتیم مطب دکتر از ساعت 6 منتظرنشستیم تو مطب تا ساعت 10:15وااااااااااای دیگه دلم میخواست داد بزنم کلمو بکوبم به درو دیواربالاخره نوبتم رسید و گفتن که باید سونوگرافی بشم....رفتمWCاومدم بازم پشت درای بسته موندم تا اینکه رفتم رو تخت و سونوگرافی شدم.....شکرخدا دکتر گفتن هیچ گونه عفونت و زخم و هیچی ندارم.....فقط باید وزن کم کنی همین وبسآمپول و دارو تجویز کردن....لتروزول....کلومیفن...وآمپول مونو پیور.......هرچقد گشتیم هیچ جا ازاون مارک امپول نداشتن داشتن اما اونی که دکتر نوشته بود نداشتن....شوشو ازز یکی دوتادوست و همکاراش پرسید و برام پیدا کردن فردا ایشالا میریم بگیریم....وای که چقد خسته بودم....غیرازخودم لیلا دخترعموم و شوشوم خسته شدن....خــــــــــــدایا چقد نازایی زیادهخیلی غصم گرفت....به چاقی لاغری ربطی نداره همه این مشکل رو داشتن .....متاسف شدم...خلاصه بعد یه دور تو خیابون زدن رفتیم شوشو برامون بستنی مخصوص گرفت بردیم خونه ی باباایرج....من خیلی کم خوردم هم شام و هم بستنی....بعدش لیلارو رسوندیم خونشون و اومدیم خونه....الان شوشو داره برگه هاشو تنظیم میکنه بیچاره بخاطرمن نتونست کاراشو بکنه....حالا قراره پنجشنبه برم آمپول رو بزنم و شنبه برم دوباره سونوگرافی بشم.....یاخدا خودت هرچی صلاح میدونی من راضیم به رضات دلم خوشه که هوامو داری...دلم خوشه که خانواده ی سالم و سلامت و مهربون دارم...شوهر وفادارم و تکیه گاهم....خـــــــدایا شکرت

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان دینا
18 خرداد 93 9:03
عزیزم ایشالله همه چی بر طبق مرادت پیش میره
الــنـــازجوون
پاسخ
انشالله عزیزم قسمت هرچی باشه
زهراخ
18 خرداد 93 9:18
سلام گلم الهی بمیرم واست که خسته شدی انشاا...که به زودی خبرخوش میشنوی وخداشوهروباباومامانت روواست نگه داره درپناه حق عاشقتم بوووووووووووووووووس
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام زهراجون خوبی عزیزم.....خدانکنه فداتشم مرسی خانمی شماهم شاو سلامت باشی عزیزم
بــــــــــــاران
18 خرداد 93 10:11
سلاااااااااااام رسیدن به خیر خوشحالم بهت خوش گذشته/الحمدالله مشکل حادی نداری/رژیمم که تو ماشاالله داری خوب پیش میری یه روزی تو همین روزا مامان میشی گلم اون سونو هم مال تخمک گذاریته میخوان دقیق بدونن کی تخمک گذاری میکنی پس حتما همون روزی که نوشته برو/نگران خستگی شوشو هم نباش با حاملگی خانمش خستگیش درمیاد انشاالله
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام باران جونم خوبی عزیزم؟مرسی گلم ...اره خداروشکر....اره خداروشکر ببینیم چی میشه...فداتشم عزیزم اره خدا اون روز روبیاره شوهرمنم بشنوه که بابا میشه....فدات بووس مواظب خودت باش