دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من اومــــــــــــــدم

1393/3/17 16:06
463 بازدید
اشتراک گذاری

ســــــــــــلام

من اومدم

امیدوارم تک تک دوستای گلم سرحال باشن و بهترین روزهارو کنار خانواده های گرمشون داشته باشن

من بعد سه روز اومدم حالمم خیلی خوبه خداروشکر....

چهارشنبه صبح ساعت 7 به بعدبه زور همسری بیدارشدم چون حس نداشتم میخواستم بزنم زیرش و نریم جاییو خونه استراحت کنیم....خلاصه بیدارشدیم همسری رفت نون سنگک خرید و از خونه ی پدرش باتری که قرار بود برای پسرعمه اش ببره رو برداشت اومد صبحونه خوردیم و ساعت 9 به بعد  راه افتادیم و رفتیم من مامانم رو دیدم و راه افتادیم....ساعت 12 به بعد رسیدیم خونه ی اقا وحید و نهار خوردیم و یه استراحت کوچولو و بعدش عصر راه افتادیم سمت تبریز و کلیبر و قلعه ی بابکخوش گذشت خیلی سرسبز و خوشکل بود مسیرش...ساعت 12اینابود رسیدیم و دنبال هتل گشتیم همه جاها پربود.....اخرسر یه سوِییت گرفتیم و رفتیم شام خوردیم و هرکی تو اتاق خودش خوابید و صبح صبحانه خوردیم و من رفتم اماده شم دیدم پ شدم خـــــــــــیلی ذوق کردم خداروشکر کردم که بدون دارو وامپول این بار حل شد مشکلم....بعدش راه افتادیم.....وااااااااااای خیلی خوب بود....تا یه جایی رو باماشین خودمون رفتیم بعدش دیدیم نه باپای پیاده میشه رفت نه ماشین خودمون میتونه دووم اونهمه راه رو بیاره چون از کوهها ردشدیم...یه ماشین از اونا که جون میده برا این راههای خطرناک  اجاره کردیم و رفتیم تایه جایی با اون ماشین رفتیم...وبعدش یه نیم ساعت پیاده رفتیم تازه رسیدیم به اون جایی رو که باید یه دنیا راه میرفتیم تابرسیم به قلعه بابک....چه اب چشمه ی سبک و خوشمزه ای داشت بین راه نفسی تازه کردیم و باز راه افتادیم میخواستم دیگه ادامه ندم که بعدش کفتم اینهمه راه اومدم اگه تااخرش نرم خیلی بدمیشه.....خیلی خوب بود جلوتر از شوشو و فاطمه میرفتم فاطمه نمیتونست بیاد و شوهرش هی میگفت بیا بیااونم نمیتونست خخخخخخ

وووووی چقد مارمولک دیدیم توراه چقد ملخ جالب بودن برام....آخر سر رفتیم و رسیدیم به جای اصلی قلعه ی بابک اون اخرش....یه پیر مردی دیدیم و شوشو باهاش حرف زد و فیلمشو گرفت و عکس گرفت ازش

ایشون اقای نصرت 93 ساله که وقتی دیدمشون واقعا تودلم گفتم ماجوونیم و انقد مردم و خسته شدم گفتیم اما ایشون چقد با لبخند و روحیه بودن...خدا سلامتی بهشون بده....یه چن تا عکس گرفتیم و آسه آسه برگشتیم و کلی ذوق کردم که این کوه به این بزرگی رو رفتم و برگشتم....اومدیم باماشین اومدن دنبالمون و یه نیم ساعت هم با ماشین رفتیم و رسیدیم به ماشین خودمون و سوار شدیم واومدیم سمت خونه ی وحید و ساعت 12 اینابود رفتیم پیتزا خوردیم و البته همون تیکه اول رو میخواستیم بخوریم مادر شوشو به پسرش زنگ زد و شام رو زهرمارمون کرد بی انصاف پاشدیم راه افتادیم و ساعت 2نشده بود رسیدیم خونه و تا 3:30 نشستیم و بعد رفتیم لالا...صبح ساعت9بیدارشدم....شوشو و وحید 12بیدارشدن نهار خوردیم و ساعت 4به بعد راه افتادیم سمت خوی خونه ی عمه ی شوشو....تصمیمی گرفتیم پیش ماماهم بریم چون من منصرف شده بودم چون دیگه پ شده بودم و نیمخواستم برم....اما شوشو خواست و رفتیم که ایشونم نبودن شماره گرفتیم و قرار شد بخوایم بریم تماس بگیریم بریم...اومدیم شوشو بیکم خرید کرد برامون....باقلوا و نون رژیمی....

شوشو بهم گفت به مادر خانمم زنگ بزن بگو شام رو میایم خونتون....منم زنگیدم مامانم خوشحال شد...رفتیم شام رو خوردیم یه نیم ساعت نشستیم و گپ زدیم و بعدش اومدیم خونه ....یه دوش مفصل و بعدش لالا...صبح باید پامیشدم میرفتم آزمایش....مانتو مشکیمو شستم و شوشو پهن کرد و قرار شد صبح اتوبکشم....

صبح به دخترعموم لیلا اس دادم اومد باهم رفتیم بیمارستان صولت....دکترگفته بود باید برما اونجا ....بیمارستان خصوصی....خیلی سختم بود تنبلی میکردم میخوساتم نرم اما رفتم.....

ساعت 18تا19 نتیجه رو میدن با شوشو و لیلا میریم بگیریم و بعدش ببریم برای دکتر نانا بخش تا ببینیم چی به چیه مشکل دیگه ای هم دارم یانه....

خداجونم مرسی بخاطر خوشبختی های کوچیکمون

پسندها (5)

نظرات (2)

بابا و مامان
17 خرداد 93 16:43
الناز جونم همیشه خوش باشی و سلامت برو خصوصی
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی مامان جوووووووووووووووووونی مهربون...چچشممممممم
فریبا
17 خرداد 93 17:17
عزیزم از اینکه بهت خوش گذشته خوشحالم انشالاه همیشه به شادی
الــنـــازجوون
پاسخ
مـــــــــــرسی فریبا جونم