دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه خــــــــــــــــــــــواب شیرین

1393/3/12 15:23
183 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

از دیروز میگم....

دیروز ساعت عصربه شدت خسته بودم هوای گرم اذیتم کرده بود....یکم خونه رو مرتب کردم و ولو شدم روتخت....خیالم از شام راحت بود چون مامانم شب قبلش سهم مارو داده بود اورده بودم خونه....ساعت19:30 شوشو رسید...چن قلم کرم و ضد افتاب برای فروش داشتم بریدم برای ارایشگر لیلازیباشوشو واستاد بیرون من رفتم یکم صحبت کردیم اومدم بیرون....تصمیم گرفتیم بریم برای پسر وحید یه کادویی اسباب بازی... لباسی چیزی بخریم...رفتیم از فروشگاه علیاری و من دو دست لباس پسند کردم وای که چقد خوشکل بودن لباسای بچگونشون خــــــــــــــدایا....یه سرهم تابستونی بود خیلی نازبود یعنی بچه داشتم حتما میخریدم براش...اما بعدش  تصمیمم عوض شد و یه تاپ شلوارک پسرونه برداشتیم برای سپهر راد

خلاصه یکم برای خودم خرید کردم کفش تابستونی و لاک و.....

اومدیم توراه خواستیم بریم خونه ی بابای شوشو...اما بعدش شوشو فهمید همشیره اونجاست واعصابمو خراب میکنه پیشنهاد داد بریم دنبال اقای ولیپور و خانمش که صبح باهم بیرون بودیم...زنگ زدیم هنوزشام نخورده بودن...گفتیم موافقید بریم پارکی..گردشی جای؟گفتن اخه شام نخوردیم....گفتمی عجله نکنید شام بخورید ما یه نیم ساعت دیگه میایم دنبالتون....لب تاپ و لباس راحتی هام رو برداشته بودم توماشین بود که بیارم بذارم خونه ی بابا چون شوشو فردا قرار بود ماموریت برهاوردیم وسایل رو گذاشتیم خونه ی بابا....خخخخخخ حالا همش بابا و مامام میگن بیاین داخل شام بخورید گفتیم نه میریم خلاصه بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن زدیم به چاکرفتیم دنبالشون و یه راست رفتیم پارک ائلرباغی خودمون....یه جای خوب پیدا کردیم زیر انداز انداختیم و نشستن اقایون....منو اعظم جون فاطمه رو بردیم یکم تاب بازی و خوش گذرونی....رفتیم  تقلعه بادی رفت بالا یه بارا ومد پایین بچه دل ورودش ریخت پایین ترسیده بود...بعدرفتیم رو ترامبولینیکم سرسره و بعدش مارفتیم نشستیم و اقایون رو فرستادیم کنارفاطمه و خریدبرای ما....یکم گذشت و شوشو زنگید گفت چیپس و پفک و سیب زمینی تنوری خریدم چیز خاصی دوس داری بگو...گفتم نه همونم زیاده چاق میشم اخه مثلا.....دور هم نشستیم...گپ زدیم....هوا خوردیم....خوش گذشت...امدیم اونارو رسوندیم خونشون و خودمون اومدیم خونه ساعت12:50 بود....اومدیم شوشو گفت من چایی میخوامدیدم نه جدی دلش چای میخواد اما چون دیروقت بود میخواستم طفره برم اما بعدش زودی با چای ساز یه چایی اماده کردم سه سوت خورد و رفت لالا....منم رفتم مسواک و اومدم که بخوابم....

اما خــــــــــــوابم: خواب دیدیم رفتم یه جا ازمایش دادم....بعدش رفتم نتیجه رو بگیرم دیدم اونجا وقتی نتیجه رو بهم میدن گفتن مثبتــــــــــــــــهواقعا توخواب خشکم زده بود...هی میگفتم جون من راست میگید؟میگفتن بخدا دیگه ازمایش معتبر تر از ازمایش خون نداریم که حامله ای......همش میخواستم ببینم راست میگن یا نه میپرسیدم بتا چند هستش......صبح که بیدار شدم گیج بود......خـــــــــــدایا یعنی میشه

صبحم ساعت 6شوشو رو بدرقه کردم و رفت و اومدم لالا...ساعت 9 بیدارشدم خونه رو مرتب کردم به خودم رسیدم منتظر برادر شوشو شدم که بیاد....قرار بود بیاد ماشین مارو برداره ببره تعمیرگاه...منم برسونه خونه ی بابا چون شوشو امشب تشریف ندارن....ساعت 10:25منو رسوند خونه ی مامانم و الانم که اینجام....بابا داره کاریکاتور میکشه.....مامانم تو چرته...قراره بریم خونه ی مامان بزرگم...خیلی وقته ندیدیمش...

انشالله فردا همسری از همیشه زودترمیادو راه میفتیم و اگه نتم اونجا انتن بده حتما میام....

از دیروزم نسرین دخترعموی شوشو همش زنگ میزنه که تعطیلات روباید بریم اونجا اگه نریم فلان میشه خخخخخخخخخخخخ  حالا موندیم کجابرریم....

خــــداجونم خیلی دلم میخواد الان نی نی تودلم باشه و منم مامان بشم.....اما ازطرفی هم نمیخوام....چون چن وقته صورتم رو ژیلت میکشم و موهام زبرشده وبرای 27خرداد وقت لیزر دارم....اگه حامله باشم نمیتونم برم لیزر پس صورتم اینطوری میمونه.....اما باز دست خودته هرچی خودت صلاح بدونی خداجونم...امیدم فقط به خودته

پسندها (9)

نظرات (9)

فریبا
12 خرداد 93 16:52
عزیزممممممممممممممممم الناز جونم خوشحالم که ی اکیپ 3 نفره پیدا شده با هم میرید گردش عزیزممم انشالاه که خوابت خیرهههههه حتما برو آزمایش بدههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه عزیزممممممممممممممممممممممممممم خیلیییی دوست دارم خواهری
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فریبا جونم خوبی عزیزم؟خیلی دلم برای اون روزامون تنگ شده الان اتفاقا به مامانم میگفتم یادقدیما خبیر چقد باهم حرف میزدیم.....فداتشم منم دوست دارم خیلی مواظب خودت و نی نی نازت باش...ایشالا فردا تست میکنم و فردا راه میفتیم و میرم خوی پیش اون ماما...التماس دعا
نیلوفر جون
12 خرداد 93 20:59
زهراخ
12 خرداد 93 23:28
سلام آجی جونم خوبی امشب واست خیلی دعاکردم تازه یه نذرهم گذاشتمقربونت برم انشاا...همین فردا.پس فرداخبرخوش روبهمون میدی عاشقتم نفسم بووووووووووس واسه بهترین دووووووووووست
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام الهی فداتشم زهرا جونم عزیزم خیلی گلی میبومست عزیزمممممممممممممم
غزاله
13 خرداد 93 1:33
الناز جان ایشالا که خیره و الان تو پیامبر شدی و معجزه درونت حمل میکنی.به حق این روزهای عید و صاحبان عزیزش....
الــنـــازجوون
پاسخ
غــــــــــــــــــزاله جونم
بابا و مامان
13 خرداد 93 9:30
عزیز دلم انشالاه به زودی با خبر خوش وای الناز جونم تصور کن وای چه لحظه با شکوهی دوستت دارم و منتظر اون لحظه زیبا و با شکوهم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مامانی خوبی عزیزم؟فداتشم عزیزدلم...امیدم به خداست و به قولی که بهتون دادم حتما عمل میکنم میبومست و التماس دعا دارم از مشایی که دلتون پاکه
❤مامان مهسا❤
13 خرداد 93 10:34
عزیزم ایشالله خوابت به واقعیت تبدیل میشه
الــنـــازجوون
پاسخ
مامانی انشالله عزیزم دعام کنین
مامان حلما
13 خرداد 93 12:47
باباچقدرصبورییییی.... من اگه جای توبودم 10بارتاحالارفته بودم آزمایش...... ممن که میگم حامله ا انشاالله... لیزرمی افته واسه سال دیگه......
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم خوبی؟حلما جونم چطوره ببوسش عسلک روصبرو که چه عرض کنم.....پوست کلفت شدم به شدت بخدااا....انشالله که باشم بچه برام مهمترین هستش...بازم مرسی بازم فداتشم میبوسمت
مامان سویل و آراز
13 خرداد 93 17:34
ایشالا خیره عزیزم انشالله به زودی مامان میشی و لباسای خوشگلو واسه نینی خودت میخری
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مرسی عزیزدلم ایشالا این ماه که نشد خدا هرچی بعد این صلا بدونه