جمعه9 خرداد
ســـــــــــلام
پنجشنبه اولین سالگرد بابای شوهر عمه ام بود..خدابیامرزدشون.....مرد خوبی بودن....صبح بیدارشدم خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم و با داداشم هماهنگ شدیم که رفتنی بیان منم از اینجا بردارن تا بریم اول سرخاک و بعدش رستوران و اخرسرهم مسجد...الناز و داداشم اومدن منم رفتم پایین و رفتیم دنبال مامان و بعدش بابامو از دفتر برداشتیم و رفتیم سرخاک....همه اونجا بودن...یه دل سیر گریه کردم حس میکردم سبک شدم...بعد رفتیم رستوران اذربایجان و ساعت 3 رسیدیم خونه ی بابا....من و الناز و مامان و بابایکم استراحت کردیم و بعد داداش اومد و رفتیم مسجد و بعدش دوباره همگی اومدیم خونه ی بابا ایرج....خلاصه....تو راه بودیم الناز به بابام گفت که بابا فردا بیاید باغ ما......چندبار پشنهاد داده بودن اما هی بهونه اورده بودیم.....اخر سر مجبورا بابا قبول کردو جمعه برنامه مون شد رفتن به باغ مادر زن داداش الناز...شام مامانی کوفته درست کرد و دور هم بودیم همگی....خوش گذشت....جمعه ساعت 8:40 از خواب بیدارشدم همسری هم بیدارشد یکم تو جامون حرف زدیم...ازخودمون....آیندمون...بعد اومدیم صبحونه خوردیم و همسری کاراشو کرد وساعت12به بعد رفتیم خونه ی بابا...شوشو چن دقیقه داد ماشین رو یه نگا کردن و منم رفتم خونه ی بابا....بعد داداشم زنگید گفت که حرکت کنیم....الناز اومد پیش من و مامانم نشست و ابجی و داداشش ایناهم ماشین داداشم بودن....رفتیم و رسیدیم.....زیاد راحت نبودم اولش...چون ارتباطی باهاشون نداشتم....ثریا با همسر و بچه هاش...مریم و همسر و دختر نازش مهرسا...مامان و خواهر و داداش الناز....ومن و همسری و باباو مامانم و الناز و داداش....شدیم یه جمع بزرگ....البته امیر پسرداییمم بامابود
نهار ماهی داشتیم که داداشم و بقیه ی آقایون زحمتش رو کشیدن و کباب کردن....مامان النازم زحمت کشیده بود پلو گذاشته بودن .....خوش گذشت....یکم گشتیم...غروب من و خواهر الناز مریم و الناز رفتیم یه دوری زدیم و پیاده روی کردیم...اومدنی دیدم شوشو با امیر دارن دنبال ما میگردن....از دور هم صدای پارس سگ میومد به شــــدت....یکم ترسیده بودیم....شوشو رسید گفت الناز چرا رفتی نمیگی سگی چیزی میبینی میترسی...من چیکارباید میکردمخخخخخخخخخخخخخ
یکم گوجه سبز چیده بودن خیلی ترش بوووووووود خوردیم و رفتیم تو جمع....اخرای شب قبل شام...اقایون یه اکیپ رقص درست کردن....اینطوری میرقصیدین خخخخخخ چقد جال بود....خوش گذشت....ضمنا یه we love u pmc هم عصری گفتیم خخخخبرای شام هم مهمون بابای من بودیم مرغو دارم کباب کردن..چای ذغالی و قلیون به راه بود.....خلاصه روز خوبی بود و خوش گذشت.....ساعت 12:30 راه افتادیم بیایم....منو مامانم و بابام و امیر باهم بودیم....امیر و مامان بابارو رسوندیم...باشوشو اومدیم خونمون...یه دوش گرفتیم و رفتیم لالا...صبح هم شوشورو بدرقه کردم رفت خوی و بعدش خوابیدم و ساعت 10:30 بیدارشدمخونه رو مرتب کردم....کفشای اسپورت خودمو شوشو رو شستم و ورزش کردم رفتم دوش گرفتم و نهار پختم و الانم منتظرم شوشو بیاد....شاید برم باز دوباره برم دنیال مانتو ببینیم میتونم یه خوبشو پیدا کنم
فردا نه پسفردا شوشو میره سقز و عصرشم بانه کاراشو میکنه تا سه شنبه صبح حرکت کنه بیاد خونه و بعدش حاضرشیم بریم چن روز بگردیم.....میریم خونه ی پسرعمه ی شوشو همون که چن روز پی اومدن خونه ی ما.... ازاونجا میریم گردش.....اما سر راهمون باهمسری میریم پش ماما که خیلی تعریفشو کردن....برم ببینم چه مرگمه من چرا پ نمیشم اذیت میشم اخه خداجونم.....خدایا کمکم کن ...یا خـــــــــــــــــــدا