دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

سپهر راد مهمون کوچولوی ما

1393/3/7 16:20
181 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

خوبین دوستای خوشکلم؟

من سرم بد جور به مهمون کوچولوم گرم بود...

اون روزیکه قرار بود با شوشو بریم خرید ....جلسه داشت یکم طول کشید اومدنش ساعت7:30رسید...اما قبلش گوشیم زنگ خورد.....FATEMEH...جواب دادم پشت خط وحید بود....سلام و احوالپرسی...گفت شام میایم خونتونگفت تا ساعت 10 میایم...از خوی تا اینجا باسواری یک ساعت و نیم راه هستش....خلاصه بازز از شوشو خبر نبود....یکم بعدش شوشو اومد....غذامون رو خوردیم و رفتیم بیمه ی ماشین شوشو رو تمدید کنیم وسر راه میوه وشیرینی بخریم....ساعت 9 نشده دیدیم رسیدن.....ای وحید کلک....زنگ زد ادرس خونه رو بگیره چون یه بار اومده بودن....ماهم کفتیم ما فلان جا منتظریم بیاین باهم برریم خونه....بعد چن دقیقه که ما منتظرایشون نشستیم دیدیم وحید زنگ زد گفت الناز کجاست پس؟شوشوگفت مگه شما کجایین؟گفت دم خونتون.....اووووووووووووف  کلک مار و اونجا منتظر گذاشته بودو الکی گفته بود اردس خونه رو بده نمیشناسیم....اونم چون زنگ خونه رو زده بودن کسی نبود مجبور شده بود بزنگهخلاصه اومدیم وای این بار یه پسر کوچولوی شیطون و بامزه همراهشون بود....خیلی بچه ی ساکتی بود نه گریه میکرد نه شلوغی...فقط میخورد و میخوابید و میرقصید خخخخخخخخخبرنج و مرغم اماده بود سوپم درست کردم و شام خوردنمون زیاد طول نکشید ساعت11اینا رفتیم خونه ی مـــــــــــــــادرشووهر...یکم اونجا نشستیم ساعت 1:30 پاشدیم اومدیم....توراه تصمیمی گرفتیم بریم یه دوری بزنیم....ساعت2:30 بود بیرون بودیم و با ماشین میگشتیم...همه جا بسته بود..هوس بستنی کرده بودیم شدیدا مخصوصا من و وحید خیلی بیشتر بستنی بستنی میکردیم خلاصه یه جارو پیدا کردیم بستنی و کیک خوردیم و اومدیم خونه...اومدیم یکم نشستیم چای خوردیم و ساعت 4:30 صبح بودخوابیدیم....وای چقد خسته بودم و تب کرده بودم...صبح ساعت 9بیدارشدم شوشو رو هم بیدارکردم رفت نون خرید و همه جم شدیم برای صبحانه....بعد وحید و شوشوم رفتن برای خرید لب تاب یا تبلت و مبل.....فاطمه گفت که برای نهار ماکارونی هوس کرده....تند تند کارامو کردم و منتظرشدیم اقایون بیان...اومدن نهار خوردیم یه  نیم ساعت چرت زدن و من نشستیم بیکار....بعد گفته بودن ساعت4بیدارشون کنم بریم تاناکورا.....رفتیم و دوسه ساعت بعدش برگشتیم خونه....همسری بیمه ی ماشینش تموم شده بود و من اظطراب داشتم که خدایی نکرده اتفاقی بیفتهرفتیم برگشتیم خونه ی  ما یه چایی خوردیم و بعدش وسایلاشون رو جمع کردن برن خونه ی یکی از فامیلای پدری وحید که سرظهری بیرون دیده بونش و وشام دعوتشون کرده بود.....اونا رفتن و من  موندم و شوشوم تنهای تنهادوست داشتم کنارمون بودن چون باهم راحتیم و ماهم بریم اونطرف میریم خونشون میمونیم....خلاصه...بعد رفتن اونا کل خونه بهم خورده بود...خواستم خونه رو تمیز نکنم بمونه برای امروز که شوشو ارومیه ست بعد رفتنش کارامو بکنم...اما دیدم حوصلم سرمیره خونه اونقد نامرتب بمونه....برداشتم کل خونه رو تمیز کردم...جارو کشیدم و ظرفامو چیدم تو کمد...خلاصه اخر سر نا نداشتم سرپا بمونم.....شوشو رو فرستادم رفت ارایشگا و تا اومدنش من تموم شدم و رفتم حموم....بعدش شوشو رفت و بعدش شام خوردیم و پیش هم نشستیم.......عاشقتم همسرررررررررررمامروزم ارومیه هستن شوشوم و قراره بیاد بعد نهار بریم خرید....خداجونم دوست دارم بخاطرهمه ی محبت هات به من و خانوادم شکرت میکنم.....اینم عکس از سپهر راد عزیزم

پسندها (6)

نظرات (2)

زهراخ
7 خرداد 93 21:13
سلام گلم خوشحالم که خوش بودین همیشه به شادی عاشقتم گلم
فریبا
8 خرداد 93 12:08
النازززززز جون انشالاهههههههههههههههه همیشه به خوشیییییییییییییییییییییییییییییی انشالاهههههههههههههههههههههههههههه به حق فرشته توی دلت خبر بارداریتو بهمون بدییییییییییییییییی من همیشه دعات میکنمممممممممممممم