دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

جمعه 2 خرداد

1393/3/3 21:01
346 بازدید
اشتراک گذاری

 ســــــــلام

دیروز یه روز خوب بود....شب فبلش یعنی پنجشنبه همسری موهای منو رنگ کرد و حمام کردیم و بعدش منورسوند خونه ی باباایرج و خودش رفت با همکاراش برن استخر...اومدم الناز و مامانم خونه بودن....داداشم گوشیم رو آورده بود الناز بهم تحویلش داد و گفت مبارکت باشهتشکر کردم  ....مامانم شب ماکارونی داشت برای شام...به به...مامانم مشغول درست کردن شام بود و منم الناز صحبت میکردیم....برای الناز فیسبوک راه انداختم بعدش دخترعموم لیلا اس داد که ابجی داریم میریم خونه ی عمو نمیاین؟گفتم اونجام عزیزم بیاین.....اومدن...بعد شوشو و باباو بعد امیرو سجاد همه جمع شد...خونه پر بود همون خونه ای که همیشه مامان بابا تنها هستنهمه جمع شدیم و بگو بخند و خلاصه وقت گذشت...ساعت12:30 حاضرشدیم بریم خونمون...ماعمواینارو رسوندیم و امیرو داداش و الناز رفتن بعد مارفتیم از خونه ی داداش سیخ بگیریم مال خودمون کم بود....رفتیم خونه یه راست لالاصبح ساعت 8:10 گوشی همسری زنگ خورد کوک شده بود....من بیدار شدم سماور روشن کردم و یکم جمع و جورکردم...بعد همسری رو بیدار کردم و همسری با همکارش تماس گرفت و قرار شد ساعت 10:30 راه بیفتیم...رفتیم دم خونه ی اقای ولیپور...فاطمه دختر خوشکلشون دم در منتظر بود...مامان بابارو صدا کرد وسایلارو گذاشتیم ماشین و راه افتادیموااااااااااااای شانس ما بود که اینطوری بارون میومد؟البته هوا فوق العاده بود...اما تو این بارون کجا باید مینشستیم....نهار چطوری باید اتیش درست میکردن؟رفتیم و رفتیم....یه جای خوب پیدا کردیم وای که چقد باصفابودیکم بارون بند اومد زیر انداز چادر رو همه رو اماده کردیم و من و خانم اقای ولیپور رفتیم داخل چادر....خیلی خانم خوبی هستن گرم و صمیمی....اهل تبریزاینجا هیچ کس رو ندارن 8 ماهه که بخاطر شغل همسرش اومدن ارومیه....گاهی میره تبریز خونه ی مادرش اما اینجا هیچ کس رو نداره ...خیلی سخته....یکم گپ زدیم با اعظم جون و اقایون مشغول جمع کردن هیزم و به راه انداختن وسایل نهار...نهارخوردیم تفریح کردیم بازی کردیم.....ساعت 4 اینا همسری منو خانم و دختر همکارش رو بردwcاومدنی قلیون گرفتیم اومدیم برای اولین بار یه بار اساسی کشیدمبعدش رفتیم لب رودخونه عکس گرفتیم من عاشق صدای اب دریا و رودخونه ام همه وجودم ارامش میگیرهعکس گرفتیم....اخر سر بلال خوردیم و جمع و جور کردیم اومدیم سمت خونه...توراه یه جای خیلی خوشکل دیدیم عکس گرفتیم نیم ساعت اونجا معطل شدیم...اخر سر اومدیم اعظم جون اینارو رسوندیم و برگشتیم خونه خودمون و یه دوش اساسی گرفتیم و شام خوردیم بعد بنا به خواسته ی من حاضرشدیم بریم خونه ی بابای شوشو...اما بعدش منصرف شدیم و اومدیم خونه ی بابای من و لب تاب اینارو گذاشتم خونه ی بابام تا فرداش که شوشو نیست و میام خونه ی بابا بیکار نمونم......حالا امروز قبل ظهر 12اینااومدم خونه ی بابا و روزم رو میگذرونم....دلم برای شوشوم تنگه خیلییییییییی...اما ازشم دلخورم بخاطر انگشتری که میخواست بده به باباش و کنسل شد ازش دلخورمحتی صبح جواب تلفنشم ندادم.....

فردا غروب همسری برمیگرده.....شام که طبق معمول اینجا میخوریم و موقع لالا میریم.....

دوشنبه باید برم کلی خرید دارم....قراره سه شنبه بریم جشن...ازطرف شرکت دعوت شدیم....

روز و شبتون بخیر دوستای گلم یاعلیبغل

بوس

 

پسندها (6)

نظرات (1)

زهراخ
4 خرداد 93 9:48
سلام نفسم خوبی؟خوشحالم که بهتون خوش گذشته عاشقتم خوش باشین درپناه حق بوووووووووووس