دومین قدم بزرگ
ســــــــــــــــــــلام به همـــــــــــــــــه
پنجشنبه ی خوبی رو براتون آرزو میکنم با بهترین خبرها و اتفاقات دور از همه استرس ها و نگــــرانی ها
نی نی نازم میوه ی زندگیم همه وجودم نمیدونم این ماه میای تو دل مامانی یانه؟بااینکه مث ماههای قبل تلاش جدی نکردم برای اومدنت و بیشتر به فکر خودم بودم اما بازم امیدم به خداست....به فکر خودم بودم چون با سالم بودن من تو عزیزدلمم سالم میای فداتشممامانی متفورمین که میخورم بدجوری دلم ضعف میره همش میخوام بخورم....اما نمیخورم...قبلنا میتونستم تا خود عصر فقط با آب خوردن بمونم هرچند اشتباه میکردم اما حالا سختمه....خلاصه تو بد وضعیتیم صبح ظهر شب همش دلم ضعف میره....تلاش میکنم لاغرکنم....بالاخره نوبتم رسید و اقدام کردم برای لاغری....
چن وقته ننوشتم ....یکی دوبارخواستم بنویسم اما حسش نبود....الانم خیلی خسته ام اما بعد ازیکم گپ زدن با دوست جونیم فریباجون حالا خوبم....همسری تو خوابه نازه...و منم بالاخره حسش اومد برای نوشتن....سه شنبه همسری صبح رفتن ماموریت و منم قبل ظهر رفتم خونه ی باباایرج..قرار بود همون روز خاله ی من هم بیان خونه ی مامانم اما فامیل دورشون فوت شده بود و نیومد....باباایرج اومدنی دیدم مودم مبین نت برای خونه خریده...میگه الناز دیگه راحت شدی از مودم بردن اوردنت..خخخخخ همه فکرمنن هامن یهویی به سرم زد که با مامانم بریم فال قهوه روز سه شنبه 16 اردیبهشت یه چن روز قبلشم دوستم خواسته بود اونارو هم اونجا ببرم...با منیژه جون هماهنگ شدم و ایشونم گفتن ساعت 6 بیاین...بادوستم قرار گذاشتم اوناهم نزدیکیای منیژه اومدن و باهم رفتیم داخل...فال اونارو دید و اونا رفتن...خداروشکر اوناهم راضی بودننوبت من و مامان جونم شد...بازم مث همیشه ...من تفریحی میرم برای فال قهوه اما خب وقتی حرفاش درست درمیاد چیکار کنم معتادم میشم چن ماه یه بار برم....خلاصه راجع به نی نی گفت که قراره به همین زودی بیاد و من سه ماه ی اول رو به شدت ویار داشته باشم و کلی خوشی و یه چن تا دردسر و از اسم جاری که تو فنجان دیده شد و ....خلاصه هیچی...بعدش پاشدم اومدیم خونه....شوشوهم که دیگه شب ماموریت بود...فرداش صبح...خاله ام اومد خونه ی بابا...من بالیلا دخترعموی خوبم هماهنگ شده بودم که باهم بریم آزمایش مامانم رو بگیریم ببریم برای دکتر تغذیه....بالیلارفتیم کل مسیر رو اومدنی پیاده اومدیم خونه رسیدم دیگه حالم خیلی بدبود....اومدیم الناز و مامانم و خالم نشسته بودن دلمه درست میکردن....بعدش همسری داشت میرسید گفت به خاله بگو نره منم بیام دلم براش تنگ شده خخخخخخخخخبعد همسری خاله رو هم رسوند و شب شد و امیر و داداش و باباهم اومدن....توفال قهوه گفت برای یه کسی خواستگاری میرید عروسیش با شماست و به من گفت توام مشارکت داری خخخخخخ نکنه لیلارو بدیمش به امیر ؟هرچی خدابخواد....خلاصه داداش سجاد گفت که برام گوشی سفارش داده بدون اینکه من بدونم...مرسی داداش سجاد جونم....بعدش یکم نشستیم و گپ زدیم امیر و الناز و سجاد رفتن و یه چن دقه بعدش من و لیلا و همسری رفتیم و لیلارو رسوندیم خونشون....و بای با لیلا.....
اما امـــــــــــــــــــروز بالاخره بعد از چن مدت رسید روزیکه من عزمم رو جزم کنم و کلی لاغر کنم به امیرخدا....ساعت11:30 مامانم اومد خونه ی ما و بعدش رفتیم باآژانس مطب و کلی برو بیا برای داروها و منتظر نشستن تااینکه ساعت2بشه و دکتر بیاد برای سخنرانی.....دکتر خوبی هستن خداکنه واقعا بتونم وزن کم کنم....من باید بتونم چون غیر این باشه نی نی هم باهام قهره4-5تاامپول..که ویتامین اینا هستن برای رفع کمبود طی دوره ی رژیم....چن بسته کپسول فلوکستین که ضدافسردگیه...و زینک پلاس ...دوتا امپول نثار همه کردن...و دکتر فرمون که هیچی رو نگید نمیخورم...همه چی بخورین منتهی نصف اونیکه همیشه میخوردیدحالا خیلی میخوردم نصفشم بخوریم دیگه باید بشیم پوست استخون که محاااااااااااااااااله....خلاصه همه اونجا نتیجه گرفته بودن چون رو اصول لاغر میشه داروهاشم بدون عوارضه و اصلا نمیگن که شنبه اینو بخور نهار اینو بخور....توکل برخدا ....بعدش برگشتیم خونه...مامانم خیلی اصرار کرد برم خونشون...گفتم نه شوشو زودمیاد....من دوباره تو این گرما 15دیگه پیاده روی کردم و رسیدم خونه درست ساعت4.......ده دقیقه بعد من همسری رسید و منم یه چیزی قاطی پاتی بابرنج درست کردم خوردیم ....بعد کنارهمسری چای با یه قند کوچولو خوردم....بعدش نشسته بودیم که همسری گفت شب بریم خونه ی مامانم ایناگفتم چرا؟اون روز اومدیم دیگه؟گفت الناز یه هفتست...گفتم خب زودتر ازاین برم باز محل نمیدن بهم و منم عصبی میشم و خیلی بهم فشارمیاد.....گفت پس بریم خونه ی داداشم؟گفتم گفتم برای چی خب؟برم باز شروع میکنن اخه چرا منو میندازی باز تو استرس..باز جاری شروع میکنه از این و اون میگه اخر سرم پشت سر من به اون یکیا...بذار بشینم خونه خودم گوشم حرف نشنوه توروخدا...خلاصه هیچی نگفت و خوابیدوالله بخدا برای من و امثال من استرس سمه ....زود زود هم میرم اهمیت نمیدن برام...همش اذیت میشم...راستشو گفتم خب...از ساعت 6 لالا کردن تا الان...میخوام برم میوه بیارم بیدارش کنم و ببینم جایی میریم عایـــــــــــــا؟یا میمونیم خونه؟
دوستان زندگی به کام...دلتون شاد