جمه 12 اردیبهشت تولد بابا ایرجم
ســــــــــــلام
دوستای گلم اول هفته ی خوبی داشته باشین و تاآخرش بهتون خوش بگذره و کلا سرحال باشید
من خداروشکر حالم خیلی خوبه...ازصبح کارامو کردم...ورزشمو کردم...نهارمم الان روزگازه...همسرم تو راههحمومم کردم از یه ساعت پیشم نشستم پای نت خستگی در کنم....
دیروز 12 اردیبهشت تولد یکی از بهترین باباهای دنیا بود...باباجونم من عاشقتم ...تصمیم گرفته بودیم دیروز رو خوش بگذرونیم...من و همسری هفته قبل پیشنهاد دادیم که جمعه اینده که دیروز باشه تولد بابا رو تدارک ببینیم و بریم بیرون...بعد داداش اینا رو هم درجریان گذاشتیمو خلاصه همه چی جور شد برای یه گردش و تفریح فوق العاده ...واقعا طبعیت ارومیه تو این فصل بی نظیره
توراه مارمیشو از داخل ماشین
پشت پنجره عکس گرفتم...
بله...صبح ساعت 8:45 از خواب بیدراشدیم یه لقمه با همسری صبحونه ی مختصرخوردیم....رفتیم کیکی رو که سفارش داده بودیم به عنوان کادوی بابا از قنادی گرفتیم و رفتیم خونه ی باباایرج...مامان و بابا تنها بودن...یه چن دقیقه نشستیم داداش و الناز رسیدن و بعدش راه افتادیم...مامان بابا با مابودن...داداش و زن داداشم و امیر هم با هم بودن..رفتیم رفتیم رفتیم تقریبا یه ساعت طول کشید که رسیدیم....اونجایی که داشتیم میرفتیم که ماشین رو نگه داریم و بساط رو بریزیم بیرون از ماشین دیدیم ماشینی هم واستاد....مریم و حسن اقا و دختر گلشون مهرسا ...خبر نداشتیم اما با داداشم و الناز هماهنگ شده بودن...خوشحال شدیم ....رفتیم همه چی رو جور کردیم و دور هم نشستیم...اقایون اول بساط کباب و قلیون رو اماده کردن...بعدش به عنوان صبحانه کیک رو خوردیم و تولد بابایی رو تبریک گفتیم.....باابجونم انشالله 120 سال بعد از این عمرکنی و سایه ات بالای سر من و بقیه باشه...من یکی که بدون شما دق میکنم
اینم کیک تولد امسال بابایی ایرج به انتخاب من وهمسری
خوش گذشت کنارهم....اقایون نهار رو اماده کردن و کنارهم خوش بودیم خداروشکر مشکلی پیش نیومدو کلی با مهرسا بازی کردیم....خیلی دختر شیرین و شیطونیه....همسرمم خیلی دوستش دارهبه من میگه بالدز.....ترکی هستش به فارسی همون خواهرشوهر...چون زن داداشم هم خودش اسمش النازه هم من اسمم النازه...و هم عمه ی مهرسا اسمش النازه...برای همین خواستن بچه تشخیص بده کدوم الناز؟؟؟؟همش میگفت بالدز کو؟چیکارمیکنه؟گیر داده بود به منخلاصه کلی عکس گرفتیم گشتیم و تولد بابابیی رو مبارک کردیم و ساعت 7:45اینا راه افتادیم سمت خونه...یکم ترافیک بود و ساعت 8:50رسیدیم خونه داداشم و امیر و حسن اقا اینا دم خونه بابا بودن اومدن نشستیم یه چای خوردیم هرچی گفتیم شام نموندن و بعد ما یه لقمه شام خوردیم و اومدیم خونه وای که چقد خسته بودم
خداجونم مواظب مامان و بابا و همسری و داداشم و همه ی عزیزانم باش عاشقشونم......همه دوستای گلمم به ارزوهاشون برسن و هیچوقت دلشون نگیره...انشالله