دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

جمعه5 اردیبهشت دره قاسملو

1393/2/6 15:36
185 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم

روز شنبه تون بخیر امیدوارم اول هفته ی خوبی شروع کرده باشین و کل هفته رو همش خبرای خوب بشنوین و کلی شادی بکنین انشالله

پنجشنبه همسری مهربونم ارومیه تشریف داشتن صبح که رفت دیگه ساعت9 زنگ زد گفت برای صبحونه نمیاد منم پاشدم سماور خاموش کردم اومدم دوباره خوابیدم متفورمین که میخورم فعلا اولشه یه حالی میشم...یکم گذشت پاشدم خونه رو مرتب کردم به خودم رسیدم و نهارو اماده کردم بعدش منتظر عزیز جان نشستم....سرظهری داداش سجاد لپ تابپ رو اورد و خیالم راحت شد اخه من بی لپ تاپ و نت نمیتونم بمونم کههمسری اومد و نهار خوردیم و استراحت و ترکوندن لاو و اخرسرم که وقت گذشت پاشدیم رفتیم خریدهمسری ساعتی که قولشو داده بود رو خرید و یکمم خرت و پرت خریدیم و اومدیم باباایرج رو از مغازه برداشتیم اومدیم خونه ی بابا...بعدشام رفتیم خونه خودمون...جمعه صبح شوشو شرکت جلسه داشتن...صبح ساعت7:45 اینارفت و گفته بود که نهایتا تا10:30 میاد خونه دیدم ساعت 10:15 همسری زنگید سلام و احوالپرسی بعدش گفت که الناز با بابا حرف زدیم...تودلم گفتم یاخدا باز باباش چی گفته الانگفتم چی؟با کدوم بابا؟گفت با بابا ایرج صحبت کردم گفتم جمعه ست بزنیم دشت و صحرا بریم یکم بگردیم حالا تو به مامانت زنگ بزن بگو که حاضرباشه....منم زیاد مایل به رفتن نبودم اما دیدیم همچین بدم نیستا پاشدم صبحانه رو اماده کردم خوردیم وسایلارو اماده کردیم ...همسری یکم از همکارش گفت که تواین شهر غریبن و خانمش طفلی خیلی دپرسه میگه همکارم میگفت هرشب میشینه گریه میکنه افسردگی گرفته دلم براش سوخت و یاد خودم افتادم که سال 92 من چه حالی بودمشوشوگفت که احتمالا بعدها قرار بذاریم بریم بیرون باهم...گفتم اشکالی ندارهخلاصه حاضر شدیم اومدیم خونه ی بابا و منتظر شدیم باباایرج رسید...قرار شد بریم بساط کباب بچینیم اما من پیشنهاد دادم چون شوشوم دست تنهاست و امکان داره دیر برسیم پیشنهاد دادم ازبیرون مرغ یا جوجه بخریم...بابا قبول کرد و مارو مهمونمون کرد رفتیم از دوست قدیمی داداش وبابا غذارو گرفتیم همونجا یهو یاد امیر افتادم چون داداش و الناز رفته بودن مسافرت (بانه)ددیم امیر تنهاست زودی به امیرزنگ زدم اونم گفت باشه میاد زودی به شوشو و بابایی  اس دادم که امیرم میاد غذااضافه بخرید...اه افتادیم یه 40دقیقه ای توراه بودیم تا اینکه یکمم معطل شدیم برای اینکه جای خوب و دنج پیداکنیم...چه جای سرسبزو باحالی بود اردیبهشت ماه اصلا کل فصلای بهار بهترین وقته برای رفتن به دره قاسملو ارومیه من که عاشقشمنشستیم نهارخوردیم یکم گپ زدیم و بعدش من و شوشو و مامانم رفتیم یکم گشتیم و سبزی کوهی مث کنگر جمع کردیم البته من اصلا دس نزدم چون هیچ علاقه ای ندارم و دستامم که حساسهبعدم عکس انداختیم و ساعت 7اینا راه افتادیم بیایم خونه وای چقد ترافیک بودساعت8:45رسیدیم خونه توراه همسری بستنی مخصوص برامون خرید  اومدیم خونه بعد شام زدیم به بدن من دیروز کلا رژیم رو تعطیل کرده بودم...نوش جونمخلاصه امروزم که شوشو رفته سقزو بانه و شب نیستش کنارم....صبح ساعت11اینا اومدم خونه ی مامانم...الانم مامان بابا دارن چرت میزنن...راستی از دیشب اقدام روشروع کردیم امروزم 11 هستم...توکل برخدا..هرچند شوشو گفت النازبیخیال فعلا نتیجه نمیده خودتو اذیت نکن چون فعلا تحت درمانی اما سپردم دست خدا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهراخ
6 اردیبهشت 93 17:48
سلام اجی جونم خوشحالم که بهت خوش گذشته انشاا...همیشه شادباشی عزیزم اگه میشه عکسات روبذارببینیم البته اگه خصوصی نیست
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مرسی عزیزم خوبی شما؟نه گلم یکم خصوص هستن
فریبا
7 اردیبهشت 93 11:14
سلاااااااااااااام گلم خوشحالم که ی آب و هوایی تازه کردی ساعتتتتتتتتتتتتتتتتتتت جدید مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک دوست دارم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم خوبی ابجی جون.مرسی فداتشم.منم دوست دارم خیلییییییییی
مامان ندا
7 اردیبهشت 93 11:55
باران
7 اردیبهشت 93 14:30
مامانی تنها
7 اردیبهشت 93 15:31
سلاممممممممممممممممممممم همیشه به شادی و گردش امیدوارم بهت خوش گذشته باشه توکلت به خدا انشاللللللللللللللللللللللله که جواب می ده دل پرخونم روشنه برات
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزدلم مرسی خانمی..فداتشم انشالله.....