چه شب دلگیری
سلام هستی مامان فداتشم الهی که انقد نازداری و همچنان اجازه ی ورود نداری جون دلم...فعلا خبری نیست وبلاتکلیفم نفسم...تواین تنهایی و بیکسی فقط به تونیازدارم عزیزدلم...امروزازصبح بیشترش بیکاربودم یکم سر رومبلیا یکم مشغول شدم و بعدشم همش سرم توگوشی بود...قبل ظهر راضی بودم بابایی بره عروسی همکارش امابعدش خواستم منصرفش کنم دیدم نمیشه گناه داره بره یکم تفریح کنه اماباخودم گفتم پس گناه من چیه که همش بی اونم....همش تنهام....همش ساعت و دنبال میکنم که وقت بگذره ببینمش...گفتم بیخیال...بعش گفتم رسیدنی اطلاع بده باهم بریم خونه لباساتوخودم بهت بدم بپوشی...امابعدکه عصبی شده بودم اس دادم گفتم خودت برو من نمیام...اونم قبول کرد...شب بعدعروسی میاددنبالم ومیریم خونه خودمون...خداجونم چیزی ازاین سال نمونده دل همه منتطرارو همه مشکل دارهارو شادکن و گره ازکارشون بازکن......الهی آمین